پیش از متن:
رُنِه گُسنی (۱۹۷۷-۱۹۲۶) ویراستار، نویسنده ،طنز پرداز و سناریست مجلّه ی داستانهای کارتونی (BandeDessinee) بود . وی برای شخصیّت های متفاوتی در مجلّات کارتون ،سناریو و دیالُگ نوشته، امّا یکی از اصلی ترین آثار وی داستانهایی است از زبان کودکی که نامش هست Le Petit Nicola . شاید معادل (نیکلا جیقیل یا نیکلا فسقلی )که من هنوز همان عنوان اصلی را – پُتی نیکلا – بهتر دوست می دارم، صرف نظر از اینکه در مجموع فقط اسمی است برای کسی و نیازی هم به ترجمه ندارد -معمولن- برای من صمیمی تر و دلپذیر تر است. همکار وی در این مجموعه داستانها نقاّش و طرّاح طنز پرداز فرانسوی ژان ژاک سآمپه (1932- 11 اوت ۲۰۲۲)میباشد که بدون اغراق یکی از قهّار ترین طراحان چندین دهه ی گذشته ی فرانسه است و در این زمینه آثار بسیاری دارد که یکی از بهترین هایش Un Peu De Paris et D’ailleurs چاپ سال ۲۰۱۱ انتشارات Martine Gossieaux میباشد. در این داستانها همه وقایع آنگونه که پُتی نیکلا می بیند و درک میکند گزارش میشود. پُتی نیکلا و هم سن و سالهایش بیانگر برداشتهای کودکان هستند از رفتار و کردار بزرگسالان و زبان ِروایت نیز زبان و اصطلاحات رایج بین آنان است. تمام زیبایی این مجموعه در ترسیم و جان بخشیدن به زندگی طبقه ی متوّسط روزگاری است که این قصّه ها نوشته شده. خواسته ها و دل بستگیهای مردمی از آن قبیل ،امکانات موجود، کژی ها وکاستی ها، و نکات ِ مفید و مثبت ِ زمان این قصّه ها بیشتر بازگو کننده ی دلمشغولی ها و درگیری های زندگی بطور عام است و پاکی و سادگی کودکانه نیز دستخوش گرفتاریها و قید و بند های اغلب نا لازم ِ بزرگسالان قرار میگیرد. ” Anne” دختر ِ گسنی جایی در مقدمه ی داستانهای پُتی نیکُلا چاپ 2004 جمله ی دلپذیری دارد که حیف است نقل نکنم! او میگوید: نبوغ آفرینندگان ِ این قصّه ها نهفته در آن است که در ما این احساس را بر میانگیزند که گویی ما نیز کودکی هایی چون “Nicola” داشته ایم … .
یاد هر دوشان گرامی و زنده باد.
—————————————————————————
مامان گفت ، فردا میریم خریدِ وسایل واسه واز شدن ِ مدرسه ها.
بابام گفت، میریم چه وسایلی بخریم؟
مامان گفت خیلی چیزا،مّثّلٍن یه کیف تازه واسه کتابا ، یه کیفِ کوچیک واسه مدادا و اینا، بعدشم کفش.
بابام دادکشید، بازم کفش… امکان نداره! مگه اون کفشارو میخوره؟
مادرم گفت، نخیر اون واسه ی اینکه بزرگ بشه سوپ میخوره، وقتی ادم بزرگ میشه خُب پاهاشّم بزرگ میشه دیگه!
فرداش من و مادرم رفتیم واسه ی خرید وسایل. ولی سَرِ خرید کفش حرفمون شد. من کفش ِ “Bascket” میخاستم و مادرم میگفت نمیشه و باید یه جُفت کفش ِ چرمیه محکم برام بخره و اگه من خوشمَ نمیآید برمیگر دیم خونه و باید بدونم که بابام از این کار ِ من خوشِش نخواهد اومد.
کفش فروشه آدم ِ خیلی خوبی بود ، یه عالمه کفش به پای من امتحان کرد و هی به مامانم میگفت که اینا کفشای خوبی هستن ولی مامانم نمیتونست تصمیم بگیره، تا بالاخره از یه جفت کفش ِ قهوه یی خوشش اومد و از من پرسید ؛ با اینا راحتی ، مَنَم واسه اینکه فروشنده رُو درد سر نداده باشم گفتم آره، امّا کفشا یه کم اذیتم میکرد.
بعدشم مادرم یه کیفِ مسخره برای کتابا واسم خرید ، این کیفا جون میدن واسه بازی وقت بیرون اومدن از مدرسه. ادم اونارو وِل میده لای پاهای رفیقاش که بیُفتَن زمین و من بی صبرانه منتطر دیدن اونا هستم. -رفیقام- .بعدشم یه جا مدادی خرید عین غلاف هفت تیر که بجای هفت تیر توش یه مداد تراش بود به شکل ِ هواپیما، یه مداد پاک کن عینِ موش، یه مداد عین فلوت ، و یه عالمه چیزای دیگه که شکلِ چیزای دیگه یی بودن، حالا با اینا میشه سر کلاس حسابی خیمه شب بازی در آورد.
غروبی وقتی بابام همه ی چیزایی رو که مامانم واسم خریده بود دید گفت امید واره که من از اونا به خوبی مراقبت کنم، منم گفتم باشه. واقعیت اینه که من خیلی مواظب وسایلم هستم، هرچند که قبل از شام وقتی با مداد تراشم داشتم موشه رو بمبارون میکردم، مداد تراشه شیکست. بابام عصبانی شد و گفت که از وقتی برگشتیم من غیر قابلِ تحملم و اون بیصبرانه منتظره که مدرسه ها وا شَن.
البتّه باید بگم مدرسه ها بزودی وا میشن ولی ما خیلی وقته که از تعطیلات تابستونی برگشتیم. تعطیلات خوبی بود و ما بِهِمون خیلی خوش گذشت. کنار دریا بودیم و من کارای عجیب غریب زیاد کردم. تا اون دورا شنو کردم، رو ساحل تو یه مسابقه برنده شدم و دو تا تقدیر نامه و یه پرچم جایزه گرفتم، در ضمن زیر آفتاب برنزه شده بودم و خیلی دوست داشتنی.
معلومه که وقتی از تعطیلات برگشتیم من خیلی دلم میخاس به رفیقام نشون بدم که چه برنزه شدم ولی چه فایده ادم رفیقاشو تا روزی که برگرده مدرسه نمی بینه. کسی که خونه ش از همه رفقا به من نزدیکتره
“Alceste” آلسِسته، -همونی که همیشه درحال ِ لُنبودنه(خوردن) – ولی اون اینجا نبود. اون با پدرو مادرش هر سال تابستون میرن پیش فامیلشون که تو Auvergne* مغازه ی سوسیس/کالباس فروشی داره. البتّه آلسِست اینا خیلی دیر میرن تعطیلات، واسه ی اینکه باید منتطر بِشن تا فامیلِشون از تعطیلات ِ خودش تو
Cote dAzur برگرده.
بقّال محله مون آقا Compani وقتی منو دید گفت که بطرز ِ عجیبی خوشگل شدم !عین یه تیکه نون خشخاشی، بعدشم یه زیتون و یه خورده کیشمیش بِهِم داد، ولی این چیزا جای رفیقو نمیگیرن. من حالم خیلی گرفته بود. واسه اینکه اگه قراره کسی نبینه ادم برنزه شده چه فایده یی داره. بابام گفت دوباره مثل هرسال از سر نگیر و غیر قابل تحمل نشو تا بلکه مدرسه ها زود تر وا شَن.
– بِهِش گفتم تا وقت وا شدن مدرسه ها من سفیدِ سفید شدم.
– بابام داد زد،این دیگه چه اصراریه! از وقتی از تعطیلات برگشتیم غیره برنزه بودنش هیچ فکر دیگه یی نداره ، ببین نیکلا گوش کن، میری تو باغچه و حموم ِ آفتاب میگیری . اینطوری دیگه گوشمو نمیبری و وقتی برمیگردی مدرسه یه تارزان واقعی شدی.
در نتیجه من رفتم تو باغچه ولی مسلّمه که مث ساحل نمیشه بخصوص که ابری م بود. بعدش مامانم صدام کرد که، رو چمنا واسه چی دراز شدی نمیبینه که میخاد بارون بیاد؟
مادرم گفت این بچه دیوونَش کرده، من رفتم داخل خونه و بابام یه نگاهی بِهِم کرد و گفت حالا خوب برنزه شدی و وقتِشِه بری سَرِتو خشک کنی، چونکه خیس شده بودم. من گفتم اصن اینطور نیست و من برنزه نشده م و باید برگردم به ساحل. بابام به صدای بلند گفت : نیکلا محبت کن و مودّب باش و دری وری نگو، وگرنه میری تو اتاقت و از شام خبری نیس! فهمیدی؟
منم شروع کردم به گریه کردن و گفتم اینطوری عادلانه نیست ومن میزارم از این خونه به تنهایی میرم به ساحل و ترجیح میدم بمیرم تا اینکه سرا پا سفید باشم . مامان بدو بدو از آشپز خونه اومد و گفت از بس در طول روز داد و فریاد شنیده به ستوه اومده، اگه نتیجه ی سفر ِ تابستونی این باشه ترجیح میده سال ِ دیگه تو خونه بمونه و من و پدرم دوتایی باید عهده دار سفر بشیم و ایشون اهمیت نمیدن.
پدرم گفت با همه ی اینا این تو بودی که خواستی امسالم دوباره بریم به Bains-Les-Mers**در هر حال تقصیر من نیس اگه پسر تو پر از شور و اشتیاقه [ساحله] و تو خونه غیر قابل ِ تحمل ! منم گفتم ، بابا به من گفت اگه برم تو باغچه مث تارزان میشم، ولی من اصن نسوختم…
مامان خنده ش گرفت و گفت که من به نظر اون خیلی م قهوه یی م و تارزان کوچولوی اونم و ایمان داره که تو مدرسه من از همه قهوه یی ترم و بعدشم گفت برم تو اتاقم بازی کنم تا وقت شام صدام کنه. سر ِ میز شام من سعی میکردم با بابام حرف نزنم ولی اون یه عالمه شکلک در میاورد و من خنده م میگرفت و با حال بود. مامان (تارتِ سیب) درست کرده بود
فرداش آقای کمپانی -بقال محله- به ما گفت که خانواده ی Courteplaque باید امروز از تعطیلات بر گردَن . آهان اینجا دیگه من حالم گرفته شد. آقا و خانوم کورتپلاک همسایه ی دیوار به دیوار ما هستن و یه دختری دارَن باسم Marie -Edwige که هم سن منه با موهای حنایی و چشمای آبی خیلی قشنگ. ینی جِدَّن حالم گرفته شد، من دوس داشتم مری-ادویژ منو کامِلَن برنزه ببینه ، ولی به بابام چیزی نگفتم چونکه بِهِم گفته بود اگه بازم از برنزه شدن حرف بزنم اوضاع خراب میشه.
گفتم حالا که آفتاب هست برم تو باغچه و رفتم و دقه به دقه برگشتم تو آینه ی دستشویی خودمو نیگا کردم ولی از برنزه شدن خبری نبود، هی میرفتم که برنزه بشم و گفتم اگه نشه باید برم با بابا م حرف بزنم. درست همون موقع که من برگشتم تو باغچه ماشین آقای کورتپلاک با یه عالمه چمدون رو تاقش جلو در خونه شون وایساد. اونوقت مری-ادویژ از تو ماشین پیاده شد و به دیدن من دستی به معنی سلام تکون داد و من قرمز قرمز شدم.
————————————————————————–
۱۸ سپتامبر ۲۰۲۴ (مرجع HistoiresInedites du Petit Nicolas IMAV editions چاپ ۲۰۰۴)
۱- On varentrer عنوان این قصه ی کوتاه است. Rentrer در زبان روزمرّه ی فرانسه ، اصطلاحا ناظر است به باز شدن مدارس بعداز تعطیلات تابستانی که در فارسی من اصطلاحی معادل آن نمیشناسم و میدانم که معمول است و میگوییم (آغاز سال تحصیلی تازه) ویا اینکه (مدرسه ها باز میشن)
* منطقه یی زیبا و کوهستانی در مرکز فرانسه
** در دِ پارتمان Somme دریا کنار و توریستی در نزدیکی Mers les bains