شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳

شنبه ۲۴ آذر ۱۴۰۳

امر نو در عصر تورم معانی بی ‏معنا؛ فلسفه درون و بیرون از دانشگاه چه تفاوتی دارد؟ – مراد فرهادپور

شاید یکی از مهم‌ترین وجوه فرهنگی ما انفجار معانی بی‌حاصلی باشد که از طریق تکنولوژی اینترنتی عمدتاً به‌واسطه جنبه اقتصادی آن و برای سودآوری تولید می‌شود. آن‌چه به‌عنوان تولید محتوا در انواع این رسانه‌ها دیده می‌شود چیزی جز اشباع یا تورم معانی بی‌معنا نیست…آلن بدیو تنها کسی است که در مقابل دهه‌ها سلطه نسبی‌گرایی، تکثرگرایی، پذیرش تفاوت‌ها و سلیقگی بودن مبنای همه‌چیز در غیاب یک فلسفه ثابت و اعتقاد به فلسفه‌های گوناگون تابع فردیت و احساسات متکثر، شکلی عام برای فلسفه می‌یابد. او این کار را از طریق پیوند خود با مفهوم حقیقت انجام می‌دهد

فلسفه هم می‌تواند به‌مثابه یک رشته دانشگاهی در نظر گرفته شود که با سازوکار یک نهاد درگیر است، سرفصل‌های مصوب دارد و در دانشگاه‌های معتبر تدریس می‌شود. فلسفه‌آموز و استاد فلسفه به این معنا درگیر همان وضعیتی‌اند که ما بقی دانشگاهیان هستند. بعضی از آنان که دغدغه فلسفه دارند، نسبت به این وضعیت نقد جدی دارند. یکی از جدی‌ترین منتقدان فلسفه دانشگاهی در ایران مراد فرهادپور، چهره برجسته روشنفکری در چند دهه اخیر ایران است.

او که همزمان با ترجمه و نوشتن کار آموزش، البته خارج از دانشگاه را هم همواره با شیوه خودش در این دو دهه داشته، معتقد است: «معنای ساده فلسفه بیرون از دانشگاه را می‌توان فلسفه‌ای دانست که حساسیت خود را نسبت به حقیقت حفظ کرده است». فرهادپور چندی پیش در پلتفرم اجوک/ایت دعوت شد تا درباره فلسفه خارج از دانشگاه و درون دانشگاه صحبت کند. آنچه در ادامه به نقل از “هم میهن” می‌خوانید گزارشی از این سخنرانی است.

***

در ارتباط با مضمون فلسفه و دانشگاه، فلسفه بیرون از دانشگاه به یک معنا به مدرسه‌ای به‌نام آکادمی در آتن برمی‌گردد که افلاطون بنیانگذار آن است. هرچند در فاصله بیست‌وچندقرنی که از آن زمان می‌گذرد، مفهوم آکادمی، دانشگاه و حتی فلسفه هزاران بار دگرگون شده است. من هیچ‌گاه هیچ استادی در زمینه فلسفه نداشته‌ و در کلاس‌های درس هیچ دانشگاهی حضور پیدا نکرده‌ام.

هرچند مبتنی بر فضای بسته دانشگاه‌های ایران و بحث‌ خودی و غیرخودی که از ابتدای دهه ۶۰ مطرح بود، می‌توانم چنین بگویم؛ برای بسیاری از کسانی هم که مایل به حضور در این فضا بودند یا از ابتدا چنین امکانی وجود نداشت یا از میانه راه ناگزیر به تغییر مسیر شدند با گذشت دهه عجیب ۶۰ و شاید حتی دهه بعدش، آرام‌‌آرام امکان حاشیه‌ای تازه پیدا شد. امکانی در شکل‌هایی غیر از شکل‌های حاضر در محدوده بسته ایدئولوژی حاکم؛ محدوده‌ای که می‌توان نامش را استبداد دینی گذاشت.

من نمی‌خواهم چندان به چندوچون تجربه این امکان بپردازم چراکه همه‌مان حتی اگر بخشی از سازندگان آن باشیم، محصولاتش هم هستیم. من هم با عده‌ای از دوستان در این مسیر شریک بودم و تلاش کردیم آن‌چه را از دست‌مان برمی‌آید انجام دهیم؛ تلاش‌هایی که با انتشار فصلنامه «ارغنون» پی گرفته شد و با برگزاری کلاس‌های گوناگون در موسسات مختلف همراه بود.

در این میان، موسسه «پرسش» به یک معنا میوه نهایی این تلاش‌ها بود. چراکه موجب ساخت سنتی فکری و طرح گروهی مسائل به‌صورت ریشه‌ای بدون نگاه ایدئولوژیک شد. همین رویه زمینه‌ای را فراهم کرد تا انواع گفتارهای فکری در آن‌جا مطرح شوند. برای همین تجربه «پرسش» برای بسیاری، بیش از صِرفِ کار کردن برای گذران معیشت که سازنده دنیای فکری‌شان بود، بوده است. برای وجود همین تجربه است که نمی‌خواهم چندان به چندوچون امکان‌های حاشیه‌ای تازه بپردازم. 

فلسفه بیرون از دانشگاه و چهره‌های تفکر مدرن 

آن‌چه می‌خواهم به آن بپردازم این است که ما با بازگشت به ریشه‌های فلسفه مدرن، می‌بینیم که این حالت استثنایی و ماجراجویانه در گوشه‌وکنار عرصه‌های ناشناخته جامعه، نه فقط امری حاشیه‌ای بلکه از بسیاری جهات امری تعیین‌کننده بوده است. اگر به میانجی فوکو یا مارشال برمن، براساس ایده‌ای رایج و جاافتاده، سه چهره‌ اصلی تفکر مدرن را از نیمه قرن نوزدهم تا دهه‌های اول قرن بیستم مارکس، نیچه و فروید بدانیم، نتیجه‌ای جالب می‌بینیم. نتیجه اینکه مجموعه‌ای وسیع، ازجمله آن‌چه در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود، چه در رشته علوم انسانی و چه در رشته فلسفه، از دل همین سه چهره بیرون آمد.

کسانی که پل ریکور، پیامبران سوءظن یا هرمنوتیک سوءظن معرفی‌شان می‌کند و فوکو، ریشه‌های تفکر مدرن می‌داندشان. با نگاه کردن به هرکدام از این سه چهره می‌بینیم که کم‌وبیش، تجربیاتی مشابه با تجربیات عجیب‌وغریب ما را از سرگذرانده‌اند؛ تجربیات ما در کشوری جهان سومی در خاورمیانه در اوج انزوای سیاسی – فرهنگی بعد از انقلابی تا حد زیادی «ازدست‌رفته» که نه‌تنها منجر به آزادی که منجر به برآمدن شکلی بدتر از استبداد شد.

جدای از شباهت این تجربیات، ریشه‌های تفکر مدرن؛ رادیکالیسمی که به هیچ نهادی تن نمی‌دهد یا خودش انتخاب می‌کند یا مجبور می‌شود انتخاب کند، در ریشه‌های تفکر این سه چهره جا دارد. بارزترین نمونه این تفکر در مارکس دیده می‌شود.

او اگرچه مانند بسیاری دیگر در دانشگاه تحصیل کرد و طبق سیستم مدارج و القابی آلمان دارای دکترای فلسفه است اما در تمام طول عمرش حتی یک‌روز نیز در کسوت استاد دانشگاه فعالیت نکرد. به‌گونه‌ای‌که می‌توان گفت، تجربه فکری و دستاوردهای نظری مارکس جملگی بیرون از فضای رسمی دانشگاه رخ داد. در مورد نیچه هم اگرچه دورانی در بازل سوئیس استاد دانشگاه بود اما این دوران، دورانی کوتاه و حاشیه‌ای به حساب می‌آید.

پس می‌توان گفت کارهای اصلی‌ او نیز کاملاً بیرون از فضای دانشگاه عرضه شد. فروید هم اگرچه استاد دانشگاه بود و به‌عنوان پزشکی در زمینه اعصاب چه در فرانسه و چه در آلمان، در دانشگاه‌ و موسسات پژوهشی متصل به دانشگاه کار می‌کرد اما ماجراجویی اصلی خود؛ روانکاوی را بیرون از دانشگاه و حتی در تقابل با فضای رسمی آن دنبال کرد. درواقع او پایه‌های این کار را با گرد هم آوردن افرادی علاقه‌مند از گوشه‌وکنار زیر یک سنت فکری رادیکال در تقابل با ایده‌های رایج مستقر کرد.

چهره شاخص و بیرون از دانشگاه سنت تحلیلی 

بیرون از دانشگاه بودن فلسفه در تفکر مدرن، هم مهم است و هم از تاریخچه‌ای خاص برخوردار است. درنتیجه اتفاقاً در نوآوری فکری نسبت به آن‌چه در فضای رسمی دانشگاه‌ها می‌بینیم نقشی وسیع‌تر داشته است. این مسئله حتی در فلسفه قرن بیستم هم به‌ویژه در سنت تحلیلی که ازقضا به‌خاطر محدود بودن به منطق و ریاضیات بسیار نزدیک بود که فلسفه را به مستخدم فیزیک و ریاضیات تبدیل کند، دیده می‌شود.

بحث روش علمی به‌عنوان مهم‌ترین مضمون در سنت فلسفه تحلیلی، پوزیتیویسم و تجربه‌گرایی انگلیسی اتفاقاً می‌توانست موجب ‌شود این سنت فلسفی به سمت فضای رسمی دانشگاهی حرکت کند. با وجود این، شخصیتی مانند لودویگ ویتگنشتاین را می‌بینیم؛ تنها فردی در فلسفه مدرن که دو بار با طرح ایده‌هایی کاملاً نو، فضای رسمی فلسفه دانشگاهی را شکاند، چه با کتاب اولش، «تراکتاتوس» و چه با کتاب‌های دوره دوم فلسفه‌ورزی‌اش در حوزه فلسفه زبان، ازجمله «تحقیقات فلسفی». هر دو این آثار بیرون از فضای رسمی دانشگاه شکل گرفتند.

ویتگنشتاین، اصولاً چهره‌ای عجیب بود و تا آن‌جا که در زندگی‌نامه‌اش آمده است کل تحصیلات دانشگاهی‌اش بیشتر مربوط به رشته طراحی مهندسی و هواپیما می‌شد. درواقع او به شیوه‌ای فردی به منطق ریاضی علاقه‌مند و بدون پیمودن مراحل پله‌پله دانشگاهی به چهره اصلی جریانی فلسفی تبدیل ‌شد. به‌گونه‌ای‌که استادانش ازجمله برتراند راسل تبدیل به شاگردانش شدند. 

ویتگنشتاین تا جنگ جهانی دوم اقدام به گرفتن مدرک دانشگاهی نکرد و گرفتن مدرک هم به‌خاطر این بود که حضورش را در انگلستان در دوران آلمان نازی توجیه کند. او همان زمان به سرعت کتاب «تراکتاتس» را که آن زمان تبدیل به انجیل گروهی وسیع از فلاسفه شده و مکتبی را در منطق ریاضی بنیان گذاشته بود، طی جلساتی فرمالیته به امضای کسانی رساند و دکترایی گرفت تا براساس آن بتواند تقاضای اقامت کند و به استاد رسمی دانشگاه کمبریج تبدیل شود.

ویتگنشتاین کسی بود که تمام اعضای دانشگاه کمبریج به‌خاطر تغییری که در علم فلسفه ایجاد کرده بود از پایین به بالا به او نگاه می‌کردند. به‌رغم این مسئله، در دورانی، استادی دانشگاه را رها کرد و به‌دلایل گوناگون به باغبانی در دیر پرداخت. او به شاگردانش که بیشترشان از اشراف انگلستان بودند توصیه می‌کرد که به دنبال کاری شرافتمندانه؛ نجاری، آهنگری و… باشند و دست از این بازی دانشگاهی بردارند.

توصیه‌ای که اتفاقاً طبقه اشراف‌ را بسیار نگران فرزندشان می‌کرد مبادا که تحت‌تاثیر ویتگنشتاین از کسب مدرک بگذرند. همین توصیه، غائله‌ای به‌پا می‌کند و کسانی مدعی می‌شوند که حرف‌های ویتگنشتاین موجب گمراهی جوانان شده است.  دو انقلاب اصلی در حیطه‌ای انتزاعی مانند منطق ریاضی یا فلسفه منطق برآمده از کارهای ویتگنشتاین بیرون از فضای دانشگاهی است و گرد مسئله امر نو می‌چرخد. همین ماجرا می‌تواند مبنایی برای بررسی کلیت فلسفه باشد؛ تاکید بر شکل‌گیری یک فکر جدید به‌عنوان نقطه شروع و چیزی غیر از تکرار اندیشه‌های پیشین. 

بدیو و شکلی عام برای فلسفه

حضور اندیشه جدید پیش‌بینی‌ناپذیر بدون این‌که بتوان از پیش چون‌وچرایی در موردش مطرح کرد، می‌تواند مبنایی برای دیدی فلسفی باشد که در دوره ما از سوی آلن بدیو، فیلسوف فرانسوی مطرح می‌شود؛ فلسفه را به مفهوم حقیقت گره زدن، یک جور ایجاد فاصله میان معنا و حقیقت. درحالی‌که معنا با فضای عمومی نمادین همراه است، تکرار و اتفاقاً تولید بیش از حد می‌شود.

به‌گونه‌ای‌که امروزه شاید یکی از مهم‌ترین وجوه فرهنگی ما انفجار معانی بی‌حاصلی باشد که از طریق تکنولوژی اینترنتی عمدتاً به‌واسطه جنبه اقتصادی آن و برای سودآوری تولید می‌شود. آن‌چه به‌عنوان تولید محتوا در انواع این رسانه‌ها دیده می‌شود چیزی جز اشباع یا تورم معانی بی‌معنا نیست و به همین علت است که نتیجه، مانند هر جای دیگری که عرضه بر تقاضا بچربد، افت ارزش‌ها و بی‌معنا شدن آن‌چه از قبل بوده است، می‌شود.

همان‌طور که تورم اقتصادی عملاً مسائل را بی‌معنا می‌کند و ارزش‌ها را به‌هم می‌ریزد، تورم نمادین نیز به همین گونه است. حقیقت در تقابل با معنا، در مقابل این حالت تورمی، این عرضه بیش از حد می‌ایستد. این عرضه بیش از حد، غیر از ایران به‌عنوان موردی استثنایی، در مهد تولد فلسفه؛ در جهان غرب در ماجرای دانشگاه هم دیده می‌شود. اتفاقی که نتیجه آن بی‌معنا شدن نظریه و فلسفه است. 

آلن بدیو تنها کسی است که در مقابل دهه‌ها سلطه نسبی‌گرایی، تکثرگرایی، پذیرش تفاوت‌ها و سلیقگی بودن مبنای همه‌چیز در غیاب یک فلسفه ثابت و اعتقاد به فلسفه‌های گوناگون تابع فردیت و احساسات متکثر، شکلی عام برای فلسفه می‌یابد. او این کار را از طریق پیوند خود با مفهوم حقیقت انجام می‌دهد. بدیو چهار حوزه سیاست، هنر، علم و عشق را مدنظر می‌گیرد و از دل این چهار حوزه، مفهوم حقیقت را به‌عنوان امری نو بیرون می‌کشد. امری نو نه به‌معنای تکرار آن‌چه که بوده، نه تولید و عرضه یک چیز واحد و آن را تکثر بخشیدن؛ بلکه چیزی جدید و پیش‌بینی‌ناپذیر که اتفاقاً در بازار آن‌چه پیش‌تر عرضه و تقاضا می‌شد پا به میدان می‌گذارد. به همین علت هم غالباً در ابتدای کار بیشتر مضر به نظر می‌رسد.

به قول نیچه، حقیقت در خدمت بازتولید زندگی به‌شکل تجربی آن نیست. مثال‌هایی از مارکس و فروید هم نشان می‌دهد حقایقی هستند که اتفاقاً نه‌تنها نفی می‌شوند که شدیداً هم با آن‌ها مقابله می‌شود و حتی در ابتدای کار طرح‌شان هم با هزار دشواری و مصیبت همراه است. این‌جاست که حساسیت نسبت به مسئله حقیقت برای بدیو تبدیل به اصلی اساسی برای تعریف مرزی برای فلسفه می‌شود.

کار فلسفه این است که اگر خودش هم در عرصه فکری تولید امر نو یا تولید حقیقت نمی‌کند -چون این تولید به‌نظر بدیو منحصر به چهار حوزه مذکور است هرچند می‌توان در کنارش حوزه‌های دیگری از علوم انسانی و تاریخ تا تجربه دینی و الهیات را آورد- حقیقت را اصلی اساسی بداند. ضمن این‌که در هرکدام از این حوزه‌ها باز با چهره‌هایی که امر جدیدی ‌آوردند روبه‌رو هستیم.

به‌عنوان مثال چهره‌ای مانند کی‌یر کگور، ویتگنشتاین، مارکس، فروید و دیگران؛ کاملاً بیرون از دانشگاه هستند. به‌عنوان مثال کی‌یر کگور به هیچ کجا متصل نیست و در طول دوره‌ای کوتاه، دوره‌ای ۱۰ ساله، کتاب‌هایش را یک‌تنه می‌نویسد. او تا مدت‌ها شناخته نمی‌شود و حتی در دانمارک نیز به‌عنوان موجودی عجیب‌وغریب و نیمه‌دیوانه می‌شناسندش. بعدهاست که کی‌یرکگور چه در الهیات مسیحی و چه در فلسفه، موجب تغییر فضا و باز شدن راه برای چهره‌های دیگر چون هایدگر، سارتر و… می‌شود. 

فلسفه‌ای حساس نسبت به حقیقت

پس مسئله امر نو، امری شکل گرفته در بیرون از فضای رسمی دانشگاه است. بر همین اساس می‌توان معنای ساده فلسفه بیرون از دانشگاه را فلسفه‌ای دانست که حساسیت خود را نسبت به حقیقت حفظ کرده است. در شرایط امروز دنیای ما، دقیقاً به‌خاطر تورم معانی بی‌معنا، همین وصل بودن به حقیقت خود می‌تواند هزینه‌ای گزاف را بر سوژه این حقیقت تحمیل کند.

سوژه‌ای که ضرورتاً یک فرد نیست و ممکن است یک گروه، یک طبقه اجتماعی، زنان به‌عنوان نیمی از جامعه، مانند آن‌چه در اعتراضات پاییز ۱۴۰۱ مشاهده شد، باشد. این قیمتی است که سوژه حقیقت برای وفاداری و پایبندی به حقیقت می‌پردازد. فلسفه تا حد زیادی، فارغ از جزئیات طرح دقیق بدیو، به‌شکلی براساس وفاداری و پایبندی به حقیقت است که مدعی فلسفه بودن می‌شود.

این در شرایط امروز مستلزم تن سپردن به تناقض است. مستلزم قبول این‌که جناح‌های گوناگون ایدئولوژیک که در فضایی نمادین حضور دارند از راستاهای گوناگون به این حقیقت حمله کنند. شاید بهترین نمونه‌ را بتوان در عرصه سیاست مشاهده کرد و دید که امروزه کاملاً ناچارید در آن واحد با شکل‌های گوناگون نابودسازی حقیقت روبه‌رو شوید و اتفاقاً در تقابل با آن چیزی که برای دیگران واقعیت مسلم و بدیهی است، به دفاع از حقایق گوناگون برخیزید. 

سیاست بیش از هنر و علم از این گرایش برخوردار است که مردم را با فضا و تجربیات محلی؛ تجربیات درون یک مرز که نظامی سیاسی فضایی برای آن ایجاد کرده است، تطابق دهد. درواقع مردم در تطابق با این فضاست که واکنش نشان می‌دهند. پس واکنش‌های‌شان کاملاً وابسته به تجربه محلی است. با تقسیم جهان اطرف به دوست و دشمن ذیل این تجربه محلی، حساسیت‌‌ها نسبت به حقیقت از دست می‌روند.

به‌ویژه در شرایط خاص ایران که انزوای طولانی بیش از چهار دهه، اساساً چسبندگی زندگی محلی را ده‌ها برابر کرده است و به افراد اجازه نمی‌دهد فراتر از افق‌های این تجربه سراغ حقیقت بروند. اگر هم بخواهند بروند، باید قبول کنند که در معرض کوران‌های متضاد عقاید قرار می‌گیرند. یادمان نرود که فلسفه از همان ابتدا که افلاطون و ارسطو به دنبالش بودند، چیزی غیر از عقاید بود.

سقراط به‌عنوان اولین فیلسوف به‌خاطر ایستادن در برابر این عقاید اعدام شد. بنابراین فلسفه از آغاز با همین علامت پایبندی به حقیقت و مهم‌تر از آن ایستادن در مقابل عقاید رایج عوام که از دل زندگی محلی بیرون می‌آید، بود. باید این شجاعت را داشت که در تقابل با انواع زندگی‌‌های محلی نه‌فقط عقاید رایج در محیط زندگی خود قرار گرفت. ضمن این‌که نسبت به همه آن‌چه در سایر نقاط جهان می‌گذرد به‌ویژه در فضای متورم رسانه به‌عنوان سرپوشی برای حقیقت، حساسیت داشت. سرپوشی برای حقیقت که نمونه‌اش در یک‌سال اخیر در مورد وضعیت غزه و جنوب لبنان و نسل‌کشی در حال وقوع توسط نژادپرستان حکومت اسرائیل دیده شده است. 

یادمان نرود همیشه همین‌ گونه است که به‌محض آن‌که به‌نفع حقیقت موضع می‌گیرید، این در به روی‌تان باز می‌شود که بی‌‌‌آن‌که خود بخواهید در بازار عقاید از دفاع‌تان از حقیقت سوءاستفاده شود. درواقع حقیقت‌گویی در مورد یک فاجعه اجتماعی تبدیل به شکلی از دفاع از فاجعه‌ای دیگر شود. این‌جاست که نه‌فقط در مورد دکسای محیط خودمان بلکه نسبت به همه دکساها در همه شرایط دیگر باید حساس بود و بتوان در آنِ واحد همه صور نابود کردن حقیقت یا همه صور ایجاد فاجعه و نسل‌کشی یا سرکوب و ارعاب را مطرح کرد. 

برای آن‌که با اشاره به بخش دیگری از این مضمون حرفم را به پایان برسانم، باید بگویم وضعیت ما اتفاقاً وضعیتی استثنایی بوده است. فلسفه بیرون از دانشگاه، به‌خاطر انزوای مورد اشاره، برای ما معنایی خاص دارد؛ درواقع تعریف این مفهوم و شیوه بحث و نقد در مورد آن، متفاوت از چیزی است که در سطح جهان رخ می‌دهد. 

یک اینفلوئنسر، ۴۰ میلیون زامبی

آن‌چه در سطح جهان باید مورد توجه قرار بگیرد، نکته‌ای است که تحت‌عنوان تورم معنا به آن اشاره کردم؛ بارزترین جنبه تجربه نسل جدید از اواخر قرن بیستم تا امروز. این تجربه در کشورهای غربی؛ اروپا و آمریکا، با متورم و بی‌معنا شدن بسیاری از مسائل ازجمله مسئله دانشگاه گره خورده است. مثالی از مهم‌ترین وجه فرهنگی دوران‌‌مان؛ زمانه دیجیتال و اینترنت می‌زنم.

در تقسیم قدرت، ثروت و شهرت در این فضا بسیار شاهدیم که گفته می‌شود فلان اینفلوئنسر این میزان فالوئر دارد و آن یکی این میزان. در این شرایط توجه ما همواره به آن شخص که این میزان از شهرت را جذب کرده است معطوف می‌شود و حتی ممکن است از خود بپرسیم این کانال یوتیوب یا تلگرام، این صفحه اینستاگرام یا فیسبوک و… از چه جذابیتی برخوردار است که موجب این میزان از شهرت برای فرد شده است؟ برای ما همیشه، ماجرا همین یک نفر است و همه می‌خواهند جای او باشند که بی‌هیچ استعداد، مهارت و اندیشه خاصی صرفاً با به اشتراک گذاشتن زندگی روزمره‌اش با دیگران ـ کاری که از عهده هر کسی برمی‌آید ـ

به شهرت رسیده است. نکته اصلی اما این است که ما در نظر نمی‌گیریم قیمت موفقیت هر فردی که در هر نقطه از دنیا، میلیاردر شده، شکست میلیون‌ها میلیون انسانی است که هرگز نتوانسته‌اند درآمد لازم برای یک زندگی فقیرانه را به دست آورند. ما همواره به خود اینفلوئنسرها نگاه می‌کنیم اما نمی‌بینیم که آن‌ها براساس منطق حادث جهان بی‌معنای امروز ما؛ در زمان درست، در جای درست بودن با شانسی به‌اندازه شانس برنده شدن در بخت‌آزمایی، به این موقعیت رسیده‌اند و چیزی که در این‌جا اهمیتی ندارد استعداد، مهارت، قدرت تفکر، نوآوری و… است.

چیزی که ما می‌بینیم این است که فرضاً ۴۵-۴۰ میلیون انسان در خانه‌های خود در تنهایی‌شان می‌نشینند و با دنبال کردن این اینفلوئنسرها، آن‌ها را به بخش مهمی از زندگی خود تبدیل می‌کنند. ما نمی‌بینیم که به میانجی تبدیل شدن این ۴۵-۴۰ میلیون نفر به زامبی است که آن یک‌نفر تبدیل به اینفلوئنسر می‌شود. ما قیمتی را که برای این تبدیل پرداخت شده است، نمی‌بینیم. درواقع نمی‌بینیم که مهم شدن یک زندگی بی‌معنا، به قیمت بدتر از بد شدن زندگی ۴۵-۴۰ میلیون زندگی دیگر است. 

انزوای مطلق انبوه مدرک‌داران

نمونه این مورد ـ منطق تورم معنا ـ در سطح دانشگاهی، در کشورهای غربی به سادگی دیده می‌شود. درواقع در طول ۷ یا ۸ دهه اخیر؛ از دهه ۱۹۶۰ به این‌سو، آن‌قدر دانشگاه ساخته شده و آن‌قدر به تولید دانشجو پرداخته‌ شده است که اگر نگویم میلیون‌ها، با صدها هزار آدمی روبه‌روییم که مدرک دانشگاهی دارند اما نمی‌توانند یک کار ساده برای خود پیدا کنند.

این‌جاست که توصیه ویتگنشتاین به‌شکلی جدی معنا پیدا می‌کند. به بیان دیگر ما با هزاران هزار شخص مواجه‌ایم که به هیچ نهادی ازجمله دانشگاه‌ها وصل نیستند، بنابراین مشخص نیست فلسفه‌ای که خوانده‌اند به چه کار می‌آید. در این میان شما شاید کسانی را ببینید که شانس آورده‌اند و پیش از این ـ دهه ۶۰ و قبل‌تر ـ مدرک دکتری گرفته‌اند، پروفسور شده‌اند و جایگاه خود را پیدا کرده‌اند اما هزاران هزار نفر را هم می‌بینید که هیچ‌کسی به آن‌ها نگاه هم نمی‌کند. در این‌جا مسئله فرد نه‌تنها این نیست که مبادا استثمار شود که مایل به استثمارشدن هم هست.

او آرزو می‌کند که وارد سیستم دانشگاهی و تبدیل به مصحح اوراق امتحانی شود و اتفاقاً این کاری است که سیستم دانشگاهی انجام می‌دهد. درواقع برای همان چند نفری نیز که استخدام می‌کند، در فضایی رقابتی؛ فضایی که هر کس منتظر اشتباه دیگری است تا او را زمین بزند و خود بالاتر بنشیند، نه استثمار و نه سرکوب اهمیتی ندارد.

درنتیجه این‌که اشاره کردم جامعه بارها و بارها در مقابل حقایق ایستاده است چنان‌ که فروید در ابتدای کار خود با چنین مقاومتی روبه‌رو بود، دیگر مسئله نیست. پس انبوه آدم‌هایی را می‌بینیم که به‌ویژه بعد از کووید۱۹ همان مکان‌هایی را هم که برای جمع شدن داشتند، از دست دادند و هرکدام‌شان در انزوای مطلق جلوی یک لپ‌تاپ نشسته‌اند و از خود می‌پرسند من که هستم و چه می‌کنم؟ من اگر بهترین کتاب جهان را هم بنویسم، چه کسی آن را خواهد خواند و چه کسی خواهد فهمید؟ 

این وضعیتی است که در عرصه‌های دیگر ازجمله عرصه اقتصادی هم با آن روبه‌رو هستیم. کارگران بوئینگ اگرچه اعتصاب می‌کنند اما مطمئن باشید حقوق هرکدام از آن‌ها برای میلیون‌ها میلیون فرد بیکار به‌اندازه حقوق پروفسور دانشگاه به حساب می‌آید. نمونه قبلی نیروی کارگری که اعتصاب می‌کند، جلوی استثمار می‌ایستد و می‌خواهد تغییر ایجاد کند اما نمونه فعلی خود مدافع سیستم و پشت سر دونالد ترامپ است.

کسانی هم که این‌طور نیستند به‌خاطر آن است که به‌عنوان آدم زیادی در قالب لاتینی‌تبار، سیاه، مهاجر، سفیدِ فقیر و… بیرون از سیستم‌اند. درواقع اصلاً آدم حساب نمی‌شوند که بعد بخواهند استثمار شوند یا نه هرچند آرزو می‌کنند استثمار شوند. 

دانشگاه‌ها دقیقاً در منطق تولید بیش از حد در قالب عرضه بیش از حد عمل می‌کنند. هر دانشگاهی به‌صورت سالانه پنج برابرِ هیئت‌علمی خود دکترا تولید می‌کند و طبیعی است که بعد از ۲۰ سال تعداد این دکترها ۵۰ برابر کل پروفسورها و استادان دانشگاه ‌شود. پس با خیل عظیمی روبه‌رو می‌شویم که به افتخار عمله دانشگاه شدن و گرفتن حقوقکی هم دست پیدا نکرده‌اند.

در چنین فضایی است که غذا پختن یک فرد می‌تواند ۴۵-۴۰ میلیون نفر را جذب خود کند. این ۴۵-۴۰میلیون نفر آدم‌هایی‌اند که به جایی وصل نیستند، آدم‌های زیادی‌اند که در گوشه‌وکنار جامعه به حیات نیمچه‌نباتی خود ادامه می‌دهند و تنها چیزی که از دست‌شان برمی‌آید این است که در حوزه خیالی خود سیر کنند. چراکه حتی به عرصه نمادین که پر از معانی بی‌معنا و تورم بی حدوحصر در همه چیز؛ هنر، دانش، موسیقی، کتاب و… است که هیچ‌کدامش هم ارزشی ندارد، دسترسی ندارند.

افرادی که به همین‌ها هم دسترسی ندارند، برای‌شان فقط حوزه تخیلی خودشان باقی می‌ماند. برای فردی که به حوزه نمادین ـ حوزه‌ای پر از معانی توخالی و بادکنکی که کاری نمی‌توان با آن کرد؛ فضایی شناور که در آن نه بالا معلوم است و نه پایین و همه در آن حل شده‌اند ـ دسترسی ۴۵-۴۰ میلیون نفر تماشایش می‌کنند یا فلان میلیاردری که کارش گرفته است و حتی از بیرون عرصه اقتصاد هم، برای بشریت نسخه می‌پیچد. 

وضعیت استثنایی ما 

فلسفه بیرون از دانشگاه در غرب چنین قصه‌ای دارد که شباهتی هم به وضع ما ندارد. ما این‌جا تضاد با دانشگاه و فضای ایدئولوژیک و شکل‌گیری گونه‌ای از مقاومت در فضاهای بیرون از دانشگاه را داشته‌ایم ولی آن‌جا پا در هوا بودن مطلق جمعیت کثیر تحصیلکرده را می‌بینید. این‌جا دیگر آدم زیادی بودن به‌معنای مکزیکی بودن، پناهنده بودن، سیاهپوست بودن و… نیست، من از آدم زیادی بودن هزاران هزار فردی حرف می‌زنم که مدرک دکترای فلسفه دارند. یعنی حداقل پنج سال تلاش کرده‌اند تزی بنویسند که هیچ‌کس نخوانده است و هیچ‌کس هم نمی‌خواند.

بنابراین قصه فلسفه بیرون از دانشگاه در غرب بیشتر به یک کمدی سیاه شبیه است و با قصه فلسفه بیرون از دانشگاه در ایران متفاوت است. براساس همان بحث اولیه‌ام که گفتم فقط به دکساهای خودمان، تجربه خاص خودمان وصل نباشیم، باید بدانیم که در این‌جا چنین دیالکتیکی بین درون و بیرون دانشگاه برای چند دهه‌ای بوده است ولی این شرایط استثنایی این‌جاست.

ماجرا بیرون از این‌جا چیزی حتی ۱۰مرتبه متهوع‌تر از تجربه ماست و لازم است که به هر دوی این‌ها توجه کنیم و بدانیم به‌محض آن‌که به یکی چسبیدیم در دکساها یا همان عقاید محلی خودمان ادغام شده‌ایم.

بنابراین لازم است که بتوان واقعیت عرصه نمادین، آن‌ چیزی که در کل فرهنگ یا تمدن می‌دانیمش و فلسفه و علوم انسانی می‌تواند گوشه کوچکی از آن باشند را در ارتباط با تجربه واقعی آدم‌های واقعی درک کنیم و فقط به تجربه خاص خود، هرچقدر هم دردناک و همراه با شکست و سرکوب و… بوده باشد، اکتفا نکرد. تجربه‌ای که ازقضا شامل تجربیات فردی افراد زیادی است که آرزو می‌کنند یک‌نفر بیاید و سرکوب‌شان کند؛ یعنی قضیه بسیار فاجعه‌بارتر از حتی شرایط خاص ماست. 

به هر حال مسئله فلسفه بیرون از دانشگاه به عقیده من، از یک‌سو یعنی پایبندی به آن‌چه می‌توان بروز امر نو و ساخته شدن حقایق جدید در تمام عرصه‌های مختلف حیات و تجربه بشری نامیدش و همین‌طور در ادامه پایبندی به این حقایق در تقابل با تمام شکل‌های مختلف عقاید حاکم. وگرنه باز بزرگ کردن یک تجربه و یک حقیقت خاص نتیجه‌ای جز ادغام شدن در دستگاهی که امروزه تمدن بشری در شکل دیجیتالش به بازار عرضه می‌کند، ندارد.

نتایج آن هم احتمالاً چیزی نیست که من بتوانم در موردش قضاوت کنم. این‌که از دل این‌ها چه نوع تجربه انسانی‌ای درخواهد آمد یا این‌که احتمالاً زودتر از این‌ها به پایان خواهد رسید، در بازه زمانی طولانی‌ مشخص می‌شود و قابل پیش‌بینی نیست. در شرایط موجود فلسفه بیرون از دانشگاه برای من براساس همین دو مضمون که تلاش کردم برای‌تان باز کنم، معنا دارد.

برچسب ها

اين نوشته را در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذاريد

2 پاسخ

  1. باسلام،

    اینکه من پاسخی جدی به مقاله مراد فرهادپور بنویسم کار اشتباهی است، زیرا او می‌تواند به راحتی مرا متهم کند که من از جایگاه فلسفه و علمی که از دانشگاه می‌آید، به او پاسخ داده‌ام و علم و فلسفه دانشگاهی از نظر او بی‌ارزش هستند. بنابراین بهتر است من هم از استدلال خود او استفاده کنم و بگویم که: امیدوارم که مراد فرهادپور در آینده وقت خود را با ترجمه‌ی آثار آدم‌های دانشگاه رفته تلف نکند و به “پیروان” خودش هم توصیه کند که دنبال درس و تحصیل و دانشگاه نباشند، زیرا مراد فرهادپور، مانند روح‌الله خمینی، با دانشگاه رفته‌ها مسئله دارد!

    با احترام به خوانندگان سایت اخبار روز – حسین جرجانی

  2. خلاصه صحبت آقای فرهادپور: در دانشگاه‌ها انبوهی از مفاهیم و معانی به درد نخور تولید می‌شود. منظور از دانشگاه هم این دانشگاه یا آن دانشگاه نیست. بلکه دانشگاه در مفهوم مدرن کلمه. یعنی آن نهادی که در عصر مدرن جایگزین شیوه‌ی قرون وسطایی آموزش شده است. همان جایی که هگل و کانت و دیگران در آنجا کرسی داشتند. اما سخنران این جلسه مفاهیم معنی‌دار در اختیارتان قرار می‌دهد. اما آقای فرهادپور چه کار می‌کند؟ متونی را که استادان پست‌مدرن در دانشگاه‌ها تولید می‌کنند یعنی همان مفاهیم بی‌معنی را ترجمه می‌کند… یعنی این مفاهیم در زبان اصلی بی‌معنی هستند و اگر به فارسی توسط ایشان ترجمه شود معنی پیدا می‌کنند! این هم ثمره دیگری از اخراج استادان و متفکران از دانشگاهها در جمهوری اسلامی. وضعیت فرهنگ در ایران امروز به اینجا رسیده است که سخنرانی چنین ترهاتی به هم می‌بافد، جمعی به سخنرانی‌اش می‌روند، روزنامه‌ای آن را منتشر می‌کند و نهایتاً سر از اخبار روز می‌آورد؟!…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *