نگاهی به من در پرانتز
فریبا صدیقیم
هجده بخش و ۲۴۲ صفحه
نشر آفتاب، نروژ
زمان: ۱۳۹۹
- از متن داستان:
هواپیما پرندهی بیمار بود با بالهای خاکستری. باند فرودگاه خاکستری، بوق اتوموبیلها خاکستری. از پنجرهی تاکسی رنگهای خاکستری میدویدند. … هیچ آدمی توی کوچهمان نبود و همسایهها همه پنهان شده بودند. هیچکس دوست ندارد با مرگ رودررو شود. مرگ واگیر دارد .(ص. ۱۳)
مقدمه.
آیا همهی هستی من همین پوست شیری من است؟ فروغ گفته بود «همهی هستی من آیهی تاریکی است که تو را در خود تکرارکنان … » آیا آسمانِ زندگی برای من در ابدیتی دودناک رقم خورده؟ بهراستی شکلها و ریشههایِ جانسختِ این درد جانسوز کجاست؟ این ریشهها در کدام لایه از اعماق جامعه فرو رفتهاند؟ در نظامی مردسالار؟ در نظامی دینسالار، یا هردو؟ چگونه میتوان در فراسوی رنجها و دردهای بزرگِ روانی و اجتماعی، که صورتهای سهمگین بسیار دارند، گامها را به گونهای برداشت که هستی ما همزمان و همسو با روشناییِ رهایی و برابری میان زنان و مردان باشد؟ چگونه میتوان، با همیاری، نظام برابری را شکوفانید و به جامعهی رنجدیدهی زنان و مردان ایران هدیه کرد؟ اساساً آیا چنین امکانی وجود دارد؟
آیا میتوان در عرصهی تفکر ادبی به چنین فکری تحقق بخشید؟ کار نویسندهی اثر ادبی، آیا باید دادن پاسخ باشد به این پرسشهایِ اساسی؟ آیا نویسنده و در کنار او ناقد میتوانند خود را در درون اتاقکی محدود پنهان کنند و چشم بر واقعیت خُردکننده ببندند؟ آیا ناقد باید نسخهی دیگری از خودِ اثر یا نویسنده باشد؟ یا این دو در کنار هم به مقصود بزرگتری میاندیشند؟ آیا تفکر و تولید ادبی، به مثابه «تفکر»، وظیفهاش «گشودن فضایی خیالانگیز برای ایجاد افقی محتمل» نیست؟ اگر پاسخ منفی است، پس ادبیات چه کارکردی در برابر خوانندگان و مردم جامعهی خویش دارد؟
من در پرانتز، همچنان که از عنوانش پیداست، به شیوهی خاص خویش، نقدی است بر سیهروزی زنان در نظامی دینسالار، مردسالار، استبدادی و طبقاتی که در آن حقوق زنان در هر لحظه و هرجا قربانی میشود. همراه با نگاهی به من در پرانتز، به ابعادی از زندگی زنان در ایران و حتی زنان مهاجرت کرده به آمریکا میپردازم. نخست خلاصهای از داستان:
محیط و مکان، شخصیتها، زمان و زاویهی دید در داستان
حوادث در دو محیط فرهنگی جغرافیایی آمریکایی و ایرانی شکل میگیرند و گاه، به تناوب، خواننده همراه با سیر حوداث و نیلوفر، که قهرمان رمان است، از این سوی حجم انواع ستم به دیگر سوی تاریکتر آن، و یا بر عکس، سفر میکند. مکانها و محلاتِ شکلگیری داستان در تهران، شمال شهر، نیاوران و آرژانتین و یا کمی پایینتر است، تا حدودی که بتوان آن را بخش بالایی و متوسطِ رو به بالای شهر خواند، و در «لوس آنجلسِ داستانی» در چند ناحیهی احتمالاً متوسط و رو به پایین.
رمان نقش و آثار شخصیتهای متعددی را در بر دارد که عبارتاند از «مادر» (نرگس که بیمار و در حال مرگ است)، «پدر» (ناصر، یک وکیل دادگستری، که شوهر نرگس است و هردو مدتی مقهورِ پدرسالاری بودهاند: بخش دوم)، «عموها» (عمو مازیار، که در آمریکاست؛ و عمو اسفندیار، که در ایران و وکیلی باصداقت و روشنفکر است. هویت این دو عمو بعداً کمی روشنتر میشود)، «خاله سرور» (خدمتکار و از اهالی روستایی شیراز)، «سحر» (هممدرسهای نیلوفر)، «مانی» (دوست سحر، جوانی جذاب و آشوبگر)، «لنگ دراز» (که به درستی نمیدانیم کیست)، «سمیرا» (که نمیدانیم کیست)، «ساره» (دختر عمو اسفندیار)، «دِنا» (دختری زیبا و شیطان در لوس آنجلس و شاگرد خصوصی نیلوفر)، «برزو» (پدر روشنفکر دنا و معلم کالج)، «سپیده» (یا مادرجان، مادر دنا، که او هم وکیل است)، و خرده شخصیتهای دیگر از جمله جوانی به نام اَندرو، دوست پسر دنا، به علاوهی یک “شخصیت” خیالی یعنی “مانکن پشت ویترین” که گاه با نیلوفر گفتگو دارد و گویی از درون خود نیلوفر بیرون جسته باشد، «تلویزیون یا ایران کوچک من» (شخصیتی ازلی و ابدی که گاه از سختیها نیمهجان میشود و گاه …) (ص۷۰) و حتی “عنکبوتِ ساکت حمام” که در تحت تأثیر ماجراها هم قرار میگیرد و ممکن است هرآن جانش را از دست بدهد و یا دارای حق زندگی شود!
زمان شکلگیری حوادثِ رنجبار داستان در ایران، زمانی است که نظام استبداد پادشاهی از میان رفته، و اکنون جامعه بستر ترکتازی «ستم دینیاستبدادی» بسیار شدیدی شده است؛ زمان در لوس آنجلس نیز موازی است با دورهی پس از انقلاب در ایران، یعنی زمانی که روح و روان مردم، و بیشتر از همه جوانان، مجروح است و مهاجرتهای گسترده از ایران شکل گرفته. زاویهی دید تقریباً همیشه اول شخص است، یعنی راوی غالباً از زبان قهرمان داستان مینویسد؛ اما گاه دو راوی دیگر، پدر و دِنا، به تناسب مرکز ثقل داستان، وارد صحنه میشوند. نگاهی کنیم به خلاصهی ماجراها در داستان:
نیلوفر دختری است سیزدهچهارده ساله، زیبا، باهوش، درسخوان و مرتب که همراه با پدر به لوسآنجلس رفته تا مادر، یعنی نرگس، را درمان کنند؛ درمان شدنی نیست مادر. پس از مدتی دوندگی و رفت و آمد میان خانهی عمو مازیار و بیمارستان، مادر جوان و بسیار زیبا فوت میکند. پدر که روحیهاش بسیار خرد شده و از دنیا بریده، اگرچه میل دارد کالبد نرگس را به تهران منتقل کند، سرانجام، ترجیح میدهد او را در گورستانی در لوسآنجلس به خاک سپارد. با چمدان مادر به ایران باز میگردند. در تهران، پدر که بسیار غمگین و ناامید است، خود را در اتاقش زندانی میکند و، درعوض، خاله سرور مسئولیت خانهداری و مراقب از نیلوفر را به دوش میگیرد. خاله سرور بسیار مهربان است و کم کم دارد جای خالی مادر را پر میکند. عمواسفندیار نیز، که وکیلی جوان و دارای یک دختر، بلندبالا، خوش چهره، چشم آبی، روشنفکر و اهل کتاب است، نقشی پدرانه در برابر «عموجان!»، یعنی نیلوفر، دارد؛ اما محبتهایش او را در نظر نیلوفر از حد عمویی فراتر برده و او را تبدیل به مرد محبوب نیلوفر کرده است. نیلوفر هدایای عمو اسفندیار را، که اغلب کتابهای بسیار خوباند، دوست دارد و باولع میخواند، چیزهای دیگر را نیز در جای امن نگه میدارد و بسیار میپسندد. قلبْ تقریباً تمام حجم خود را در اختیار عمو اسفندیار گذاشته است.
از طرفی، پدر بسیار سختگیر و، در حقیقت، نگران زندگی نیلوفر است؛ نیلوفر را به شدت محدود کرده و جلو آزادیهای مورد نیاز او را گرفته است. نگرانیهای پدر در مورد بیسوادی و خصلت روستایی خاله سرور و خطر تربیت روستاییوار، و نیز شک پدر در مورد روابط صمیمانهی دخترش با اسفندیار، کار را به جایی میرساند که پدر سرور را اخراج میکند و چندی بعد اسفندیار را هم میرنجاند تا جلوی ورود او را به خانه بگیرد.
از این پس نیلوفر، که هنوز روحیهی خود را به خوبی حفظ کرده، هر هفته یک بار به دیدار عمو و به منزل او میرود؛ اما، پس از مدتی، عمو، که متوجه احساسات عاشقانه برادرزاده شده، و به نظر میرسد خودش هم خطری عاطفی را حس کرده با اعلام نامزدیاش با خانمی جوان و دعوت نیلوفر به خانه، با او رفتاری بسیار رسمی و سرد نشان میدهد و، بدین ترتیب، نیلوفر را آن گونه که خود خشمگینانه ابراز کرده «مثل یک تف به بیرون پرتاب» میکند. اگرچه نیلوفر هنوز انتظار «بازگشت عمو» را دارد، اما این حادثه ته ماندهی آرزوی نیلوفر را به نابودی میدهد و از این پس دختر نازنین به دنبال جوانی «همانند اسفندیار» است! وجود اسفندیار ملاک و معیار امیال متعالی نیلوفر شده است که با او به دنیای کتاب و فکر مترقی راه یافته است.
در عین حال پدر مدتی است که پس از ترک انزوا به خاطر دختر عزیزش، خود به امور منزل میرسد و دفتر کارش را در خانه دایر کرده تا از نزدیک مراقب سرسخت دختر باشد. این رفتار پدر دو دلیل دارد: نخست این که تمامی دلواپسیهای پدرانه از محیط فاسد خارج از منزل و خطرات جامعهی به شدت بحرانی و نابسامانیهایِ آن، او را دچار وحشتی عظیم کرده؛ و، از سوی دیگر، وی که خود مردی سنتی، پدرسالار و منتقد مفاسد اجتماعی و اخلاقاً نیکسرشت است، به نرگس، همسر محبوباش، پیش از فوت او، قول داده که کاملاً مواظب نیلوفر باشد.
تضاد عمیق میان سختگیریهای پدر و اخلاق بسیار خوب عمو اسفندیار و اخراج خاله سرور مدتی است که باعث تنفر شدید نیلوفر از پدرش شده است. کنترل او در خارج از خانه نیز به نفرتِ نیلوفر از پدر ابعاد خطرناکی داده، به طوری که گاه آرزوی مرگ پدر را میکند. نیلوفر، همزمان، میکوشد به لطایفالحیل او را گول بزند، گاه در تنهایی در اندیشه و خیال اسفندیار باشد؛ و گاه با دوستان مدرسه خیابانگردی کند و کم کم در تحت تأثیر دختران و پسرانی قرار گیرد که مدتهاست خود در مسیر انواع انحرافهای دوره جوانی افتاده و ناقل و عامل ایجاد آن رفتارهای جنون آمیز در یکدیگرند! در این شرایط است که سحر، هممدرسهای نیلوفر بر سر راه نیلوفر قرار میگیرد و با شجاعتی که در برابر ناظم مدرسه از خود نشان میدهد، به قهرمان نیلوفر مبدل و عامل جذب او به جمع دارودستهای از شیاطین گردنکش مدرسه علیه ناظم زورگو و مستبد میگردد که دست بزن هم دارد! سحر در توالت مدرسه کارهایی عجیب به اعضای گروه یاد میدهد که از جملهی آنهاست خودآزاری جنسی و نوشیدن مشروبات قوی. بحرنی اخلاقی و روانی شکل گرفته است! نیلوفر از این پس گاه به مخزن مشروبات پدر میزند و اگرچه درساش را خوب میخواند، اما دیگر در مسیری افتاده که بازگشت از آن بههیچوجه ساده نیست، مخصوصاً که پدر اعتمادی کهنه به او دارد و این مسائل اصلاً از ذهنش عبور نمیکند! نیلوفر در منزل بیشتر در اتاق خویش و بر تختاش دراز میکشد، به سقف-که یکی از موتیفهای داستان است- مینگرد و افکار و خاطراتش را بر سقف و در خیال خود مینویسد (ص ۷۶)؛ در این انزوای دردناک «زردِ» الکلی هم به عوامل مخرب افزوده شده است. گاه با خاطرات مادر میگذراند، گاه در خاطر به پدر درشت میگوید و گاه دل به خاطرات اسفندیار سپرده و با او خوش است.
اما سحر، در یکی از روزها، نیلوفر را با مانی آشنا میکند که جوانی بلندبالا، خوش تیپ و عضلانی است. او با بیامدبلیوی خود با سرعتی سرسامآور در خیابانهای شمال تهران رانندگی و ماجراجویی میکند، چیزی نمیگذرد که مانی نیلوفر را به منزل دنج و خلوت خانوادگی- در نیاوران – میبرد؛ خانهی مجللی که پدر و مادر به واسطهی پزشک بودن و مشغلهی زیادشان تقریباً هیچ وقت در آن نیستند! در اتاق مانی، خیالات جوانی جسمها را به دست هوس و لذت همخوابی میسپارد و عشق را شعلهور میکند. اندکی نمی گذرد که نیلوفر و مانی با هم به آمریکا فرار و در منزل خواهر مانی، ملیکا و همسرش، جاناتان، اقامت میکنند. نیلوفر ایران را با نفرت زیاد ترک کرده و در غم پدر نیست! تو گویی ایران و پدر را به گورستان سپرده است! اما گاه که نگرانیهای پدر به یادش میآید اندکی دلاش بر او میسوزد و گاه او را محق میداند و از خود انتقاد میکند. در این هنگام نیلوفر هفدههجده ساله است. هنوز متوجه نیست که چه اتفاقی افتاده؛ ماههای اول ماههای گردش و خوشگذرانی است، اما کم کم باید در فکر استقلال و مکان خصوصی خود باشند. پس از چند ماهی از ملیکا و جاناتان جدا میشوند و آپارتمانی اجاره میکنند. نیلوفر به خانهداری میپردازد و مانی مشغول کار و تحصیل میشود. پدر و مادر مانی پول فراوانی هم برای مانی میفرستند.
اما مانی، در دموکراسیِ به انحراف کشیدهشده، در نظام ظالمانه، در حال دگردیسی است. رشتهی تحصیلی او که انسانشناسی است، در کنار آزادی روابط جنسی و، از سوی دیگر، جذابیتهای خود مانی او را- فرصتجویانه- به این نتیجه رسانده که انسانها میتوانند با هم روابط آزاد جنسی دلبخواه داشته باشند، در عین حال که زنی هم در خانه دارند! او مدتی است با زن یا زنان دیگر در ارتباط جنسی است و این را نیلوفر هم میداند! روزگار سیاه و غم انگیز نیلوفر شروع شده و هفتهها و ماهها و سالها سپری میشوند. نیلوفر امکان و جسارت حرکت برای کار در خارج از خانه ندارد. از تغییر اخلاق و افکار مانی بدش میآید. مانی هم موضوع را آشکارا به او گفته است و جواز عین عملکرد را به نیلوفر داده است. نیلوفر بسیار غمگین است، ولی به دلیل نداشتن شغل و درآمد و مکان زندگی، و شاید بدتر از آن، فقدان جسارت، نمیتواند به جنبش در آید. بدتر از همه این که به «زرد» و مواد مخدر روی آورده و گاه افراط هم میکند. در این مواقع است که خاطرات گذشته و فلاشبکهای ذهنی وی شکل میگیرد و سقف خاطرات او سیاهتر و سیاهتر میشود. تنها درآمد مختصری که نیلوفر دارد از راه تدریس خصوصی است؛ اما میتواند ریاضی دبیرستانی درس بدهد که برگی برنده است [ولی خود نمیداند].
روزی نیلوفر تصویر زنی با سینههای درشت عریان را، که مانی در داخل کمد خویش چسبانده، پاره میکند. هنگامی که مانی به منزل میرسد و متوجه میشود، چرخهای از اختلافات میان آنان همراه با افسردگی روزافزون نیلوفر هم آغاز میگردد! در عین حال مانی هر شب طلب سکس [بخوان تجاوز] دارد و برای این منظور و ترغیب نیلوفر او را گاه مست و منگ میکند و تصادفاً خود نیلوفر هم در این مورد ناراضی نیست! زیرا «ناچار» با الکل، افیون و سکس دمی از زندگی را برای خویش گوارا میکند. اما این بار نیلوفر او را پس میزند. بحران ایجاد شده اوج میگیرد و مانی که مدتی است تصور میکند نیلوفر هم، مانند خودش، با دیگران رابطهی جنسی آزاد دارد، عصبانی میشود و حس مالکیت بر بدن و زندگی نیلوفر در او زنده و زننده میشود! کار به اخراج کلامی نیلوفر میکشد، اما سرانجام، چون برای نیلوفر امکان خروج از خانه و اجارهی منزل ممکن نیست و در عین حال مانی احساس مسئولیت و عشق هم دارد، تمامی پولهایش و کلید منزل را به نیلوفر میدهد و خود خانه را ترک میکند. نیلوفر در کشاکش پشیمانی و استقامت، وضع را تحمل و پس از مدتی هم قفل و کلید خانه را عوض میکند و سپس با اجارهی اتاقی بین او و مانی به مدت دو سال جدایی میافتد.
در همین زمانهاست که نیلوفر، معلم خصوصی دنا، دختر برزو و سپیده، شده و موفقیتی در ایجاد ارتباط عاطفی و اعتماد با او داشته است. نیلوفر خود را با دنا همذات می پندارد. صحبتهایشان برای یکدیگر آشنا و همسرشت است و دردی مشترک را بازتاب میکند! سپیده، مادر دنا، و در عین حال وکیل فعال امور انسانی و اجتماعی، با جدیت سرگرم حمایت از حقوق کودکان و افراد نیازمند است؛ اما در این مسیر، چه در ایران و چه در لوسآنجلس، دخترِ خود را رها و گویی قربانی کار خویش کرده است. دنا احساس و موضع خصمانهی شدیدی نسبت به مادر دارد و از طرفی چون رابطهاش با پدر خوبش به اندازهی کافی صمیمانه نیست، نمی تواند پرده از جنایات جنسی علیه خویش بر دارد و با پدر از رنجها و ماجراهای دردناک زندگی خصوصی خویش حکایت کند. در این ارتباط است که نیلوفر کم کم دارد جای مادری مهربان و رازدار را برای او میگیرد، تا جایی که به دفاع از دنا میپردازد و برزو هم که در کالجی مشغول تدریس است نیلوفر را زنی شایسته برای ازدواج مجدد می یابد و حتی به نیلوفر کمک میکند که در رشتهی کامپیوتر تحصیل و کار کند. اکنون نیلوفر به حرکت در آمده و موفقیتهایی نصیبش شده است. با این حال، پیچیدگی احساسات و دیدار مانی از دور و جثهی تکیده او، واکنشهای عاطفی متضادی در وی بیدار کرده که ناچار است با آن روبهرو شود و تصمیم نهایی خویش را بگیرد!
مردسالاری و استبداد فردیِ گویی ذاتیشده در پدر و مانی، «مادرجان»، که معتاد به کار است، و لذا قربانی شدن حقوق فردی دنا، دختر وی، به نفع دیگران (یعنی جمع) و نیز موقعیتِ پدرِ ناتوان از ایجاد رابطهی صمیمانه با دنا، آثار متعدد و مخربِ روانی در جامعهی استبدادی بحرانزده، از جمله خانوادهی استبدادی، اینها همه اثرات اسفبار و بدی ایجاد کردهاند که برخی از نشانههای آن عبارت اند از: روی آوردن جوانان به انحرافات اخلاقی، بروز بیماریهای روانی، مخصوصاً خوداِرضاییِ مازوخیستی و سادیستی، آلودگی به مواد مخدر و قربانیشدن آدمی در «شرایط داده شده»، تشدید، تکرار و تداوم این اوضاع در آینده، هرجا که باشد، فرار از مملکت و، بدین ترتیب، تشدید و تقویت مصائب و آلام اجتماعی دیگر. در واقع اینها از عوامل فرعی موجد سقوط کامل نظام اخلاقی و اجتماعیاند! اینها عواملی هستند که نویسنده بدانها نظر داشته، اما به سبک و سیاق خود! عمدهترین عوامل را البته باید در جای دیگری سراغ کرد که چیزی نیست جز نظام نابرابر و ناعادلانه در ابعاد گوناگون! نظام استثمار در تمام ابعاد و با تمام طیفهایش! طرح مسائل روانی، که از نارساییهای فوقانی زندگی اجتماعی است، هنگامی به درستی فهم خواهند شد که، به قول مارکس با کشف علتها و ریشههای آنها همراه باشند( نقد فلسفهی حق هگل، به نقل از لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی). عمدهترین عامل، یعنی نظام نابرابر و ناعادلانه با ابعاد و زوایای گوناگوناش ریشهی اصلی دردهای سترگ روانی و اخلاقی جامعه و رفتار فردی است؛ لذا طرح و فهم مسائل لایههای فوقانی و جوانب روانی و جنسی انسانی، بدون فرو رفتن در اعماق و شناخت ساختار سیاسی-اجتماعی-اقتصادی جامعه ممکن نیست. در نتیجه خوانندهی خارج از دنیای تخیل ادبی باید، ظاهراً به کمک دانستههای خویش، بخشی از حقایق ناگفته را به درون فضای زندهی این داستان بکشاند تا ماجراها در بستر اجتماعی خویش عامیتِ قاعدهی تداخل جزء و کل و ریشههای فاجعه را متبلور سازد.
ادبیات عرصهی آزادی تفکر ادبی، بیان و انتشار افکار است؛ عرصهی دریافت عناصر جزئی و کلیِ محیطِ پیرامون است که بُعدی از آن در درون خود نویسنده و افراد انسانی است و با بیرون تعامل دارد! ادبیات کارگاه تولید و بازتولید دنیایی است که نویسنده در ذهن خویش ساخته، اما در ساخت و کار این شیوهی تفکر ادبی، یعنی درواقع شیوهی رویکرد به هستی، نه تنها خود نقطهی اثر محصول خویش و محل اثر محیط پیرامون و روان خویش است، بل که با اثری که خلق میکند عامل تأثیری است بر همان محیط و بر همان ابعاد بیرونی و درونی! نویسنده در جریان نوشتن، جهان محدود به شخص خود را همراه با جهانهای خوانندگان و دنیای بیرون دگرگون میکند! این دگرگونکردنْ سخن اصلی است در تمامی عرصههای فعالیت!
سادهلوحی خواهد بود اگر به این تعامل چندبُعدیِ کنش و واکنش ادبی، یا اصلاً هر کنشِ فکریِ دیگر، بیتوجه بمانیم. حوزهی تفکر انسانی البته به طور انتزاعی و تجریدی، یعنی بهناچار، عرصههای گوناگون شناخت محیط را از یکدیگر جدا کرده تا وظیفهی بررسی هر یک را که بر عهدهی هر شاخهی خاص از علوم گوناگون گذاشته سادهتر کند؛ اما این علوم، یعنی حوزههای روانشناسی، جامعهشناسی، انسانشناسی، تاریخ[شناسی]، زیست شناسی و غیره – که همه عرصههای شناختن و شناساندناند– ذاتاً در اعماق خود به حوزهی شناخت تعلق دارند، کلی یکپارچه و جدایی ناپذیرند! پس مقصودْ شناختِ واقعیت و تغییر دادن آن است به نفع بشریت. اما واقعیتِ مادیِ بیرون از ذهنِ فرد شناسنده (در اینجا نویسنده) بههیچوجه، دستخوش آن تفکیکها و تجزیهها نیست! واقعیت یا عالم جهانی مطابق دریافت آگاهترین متفکران جامعهی بشری، از جمله هگل و مارکس، واقعیتی است کنکریت یا «کُلّ»ی است انضمامی، کلّی که مرکب است از اجزائی که در تعامل بیوقفه هستند و یکدیگر را در هر لحظهی مُعیّن، تعیین میکنند! اجزاء بر هم متأثرند و در این تعاملی که به تمامی با هم دارند پدیدهی پیچیدهای را شکل میدهند که نمیتوان آن را به صورت مجزا شناخت و در آن مؤثر افتاد. بگذریم که سودپرستان صاحب قدرت میخواهند، با کنترل علوم و قدرت سیاسی و اقتصادی، ثبات و دوام موقعیت خویش را استمرار بخشند، و چرخ تحول اجتماعی را از حرکت باز دارند و یا به نفع خود بگردانند! در همین جاست که میکوشند، اگر بتوانند، علوم را نامرتبط به یکدیگر بنمایند و آنها را دارای استقلال مطلق ماهوی نشان دهند و از این طریق درها و دریچههای روشن فهم بر روی واقعیتهای درونی و پویای جهان کنکریت را گِل بگیرند. از نظر آنان، دیگران نباید حقیقت را دریابند، فهم درست حقیقت برای دیگران مضر است: اذهان بشری متوجه عملکرد ضدانسانی آنان خواهد شد! آیا به همین دلیل نیست که نسرینها و نرگسها و نوریزادها و آسانژها و اسنودنها و غیره و غیره در زندان گرفتار و گاه معدوم میشوند؟
برای فهم جهانِ انضمامیِ درونِ داستان، و آگاهی از «جریان تأثیر و تأثر تعیینکنندهی حوادث» با آثار فاجعهباری که دارند، به داستان رجوع میکنیم و بسادگی در مییابیم که «فوت نرگس»، پدر، نیلوفر، مازیار، اسفندیار، خاله سرور، مانی، دنا، سپیده و دیگر شخصیتهای محیط داستانی را به تناسب نزدیکی و دوری آنان از کانون بحرانی این حادثه در تحت تأثیر خود میگیرد و فرایندی شکل میدهد که، اگر ابدی نباشد، بسیار درازدامن و جانسخت است- گویی مانند قانون بقای انرژی هرگز از میان نمیرود! این انرژی در جهت تغییر مناسباتِ «واقعیات انسانی در درون داستان» به کار میافتد! و به هریک از این عوامل سمت و سوی خاص و جدیدی میبخشد! اما همین حوادث، که میدانیم نظایر بسیار بحرانیتری در دنیای بیرون از داستان تخیلی دارند، چنان ابعاد گستردهای پیدا میکنند که خبر از بحرانی سراسری میدهند، بحرانی که در دورهی خاصی از تاریخ ما منجر به شکاف عمیق میان اقشار و لایههای مختلف اجتماعی میگردد: نفرت یک نسل، نسل جوان، و یا اقشار متوسط، که، علاوه بر مصایب مذکور، با رنجهای بیشمار دیگری هم روبهرو هستند؛ اینها همه تعیینکنندهی یک دورهی تاریخی است، دورهای دستخوش تضادهای عمیق و نابودکننده که، اگر بهشکلی درست حل نشوند، سقوط کامل اجتماعی و حتی کشور را به دنبال خواهند داشت: نمیبینیم؟
آن حادثه (یعنی مرگ مادر)، در چهارچوب محدود و مفروض داستان، پدر را برای مدتی دچار انزوا و حتی عمیقاً افسرده میکند؛ نیلوفر را به کنج تنهایی و غم، و به قربانگاه رفتار مردسالارانهی پدر، که دلواپس اوست، میسپارد؛ اسفندیار را، برای حمایت از «برادرزاده»، به منزل پدر میکشاند و او را در آن خانه پشت میز کار مینشاند تا، در ادامهی ماجراها، موضوع عشق پرشورتر نیلوفر به خویش و احیاناً خود نیز به طریقی گرفتار عشق وی باشد: شال محبوب نیلوفر هم با گلهای بوسهمانند، به همین دلیل و در تحت تأثیر زنجیرهی همین عوامل خریداری و هدیه میشود! آن حادثه خاله سرور را از شیراز به تهران میکشاند و پس از مدتی از تهران میراند؛ مهمتر این که نیلوفر را از پدری خوب، اما مستبد، متنفر میکند و سرانجام او را در مسیر حوادث یا عوامل دیگری قرار میدهد که یکی از آنها مانی است! و مانی فردی است که قبلا هرگز در افق فکری پدر یا خود نیلوفر نبوده است! این عوامل کار نیلوفر را به انحرافات بدی میکشاند و اخلاقهای بدی در وی پرورش میدهد؛ باعث مهاجرت و در واقع فرار وی به خارج میگردد و، از این طریق، او را از میهن خود و میهن او را از وجود دختر روشنفکری چون او محروم میکند (و تصور کنید دامنهی مهاجرت را) یعنی از نیروی جوانان بالنده و تیزهوش، در حالی که این جوانان در خارج از کشور کم کم به جمع انبوه بیکاران و فقرا میپیوندند و زندگی غمباری آغاز میکنند؛ و اگر موفق گردند، جذب چرخهی کار و بنای جامعهی بیگانه میشوند: همین جاست که نیلوفر با المثنای جوان خود دنا آشنا میشود. در تحلیل نهایی، تضادی جاندار، فرایندی دیالکتیکی میآفریند که به تحول روانی و شخصیتی در هردو، و در همه، منجر میشود!
شگفت آور است! نتیجه سراپا منفی نیست! از برخورد و تعامل دو عامل منفی پدیدهای مثبت میزاید: عشق مادرانه، دوستانه و صمیمانهی نیلوفر و دنا به یکدیگر! اگر این تحول بتواند منجر به تحولات کامل بعدی هردو شود، به قول هگل تاریخ با حقهبازی ویژهی خود به مقصود متعالی خویش در جایی از هزارتوی حوادث، که حرکت روح است به سوی آزادی، دست یافته است!
حقهبازی تاریخ ناشی از وجود نیرویی فراجهانی نیست! هگل بر این باور است که انسانها پس از «خودآگاهی»، که «آزادی کامل فردی و محدود به خویش» است، در جهت تحقق آزادیهای کاملتری به حرکت در میآیند؛ و چون مسیر تاریخ نشان داده که بشریت در مجموع حرکتی فراگیر به سمت بهترین و کاملترین آزادیها، یعنی دولت دموکراتیک مدرن، دارد، یا به فرار به سوی دموکراسی و یا به شکلبخشیدن به دموکراسی نو روی میآورد! اما این دموکراسی در «آمریکای به اصطلاح آزاد» نه تنها لشگرهای بیکاران و آوارهگانِ قربانیِ تبعیض ایجاد کرده، بلکه فاصلهی عظیمی هم میان رنگین پوستان و سپید پوستان به وجود آورده است که تضادها را در سطح بحرانیِ دیگری تعیین میکند: وقتی نیلوفر در ایستگاه اتوبوس در کنار تنی از سیاهپوستان فقیر و آواره مینشیند و منتظر اتوبوس میشود، بوی آزار دهنده و غیرقابل تحمل مرد که، به ظاهر، منفرد، تکیده و ضعیف است، تمام منطقه را برداشته است. در اینجا، نیلوفر مطابق باوری سادهلوحانه خواسته پولی به مرد سیاهپوست بدهد، ولی هنگام دادن پول از برخورد دستش به کف دست مرد اجتناب کرده است. این حرکت نیلوفر، که از نگاه تیزبین مرد فقیر پنهان نمانده، مرد سیاهپوست و قربانی نظام طبقاتی و تبعیض نژادی، را ناگهان از جا میپراند: او چون «غولی انسانی» بر میخیزد و به نیلوفر خشمگینانه اعتراض میکند. نیلوفر، که به شدت ترسیده، برای جبران خطای خویش به فروشگاهی میرود تا پتویی بخرد و «انساندوستی«اش را به او، به این نمونهی انسانی فرو افتاده در قعر محرومیت از حقوق، اثبات نماید. در این فاصله زن سیاهپوستی هم به مرد سیاهپوست پیوسته و زن که میبیند پتویی به دیگری داده میشود، آن را میقاپد و در کشاکش برای خارج کردن پتو از دست یکدیگرست که هردو به زمین میخورند و با «حقهبازی»-که شاید تبلور همان حقههای تاریخی و اجتماعی در این شکل رقت انگیز خود باشد، تمام ماجرا را میخواهند به گردن نیلوفر، که بسیار هراسان شده، بیندازند. نیلوفر از انساندوستی خود شاید پشیمان شده باشد! اتوبوسی فرا میرسد و او خود را به آن میرساند و از آنجا «میگریزد». در داخل اتوبوس تقریباً همهی مسافران سیاهپوست و مکزیکی هستند، جز نیلوفر! آیا این ماجرا شکلی از انتقاد نویسنده به وضع تبعیض نژادی در آمریکا و تأثیر آن در رفتار انبوه جمعیت سیاهپوستان است!؟ در آمریکا رنگها، با ظاهری خندان، هراسان و خشمناکاند. آیا خواننده شاهد قتل سیاهپوستان در سالهای دراز گذشته و روزهای اخیر- حتی به دست پلیس سفید پوست و نژادپرست- نیست؟ آیا این دنبالهی حوادث واقعی در خارج از داستان نیست؟ در هر حال نیلوفر دیگر در اندیشهی دردهای آنان نیست. چه کسی میتواند به شیوهی نیلوفر به آگاهی جمعی انسانی بیفزاید و گِرِهی بگشاید!؟ نیلوفر به حرکتی نیاز دارد که در پایان داستان نیرویش را در خود حس کرده است! اما به کجا؟
از سوی دیگر، ناکامیها و سقوط شخصیت و زندگی نیلوفر در لوسآنجلس، که بازتاب واقعیات بیرونی رمان در داستان است، نشان میدهد که «آمریکا» – مهد مضحک «آزادی»، علیرغم جنجالها و تبلیغاتی که به راه انداخته تا چشم بشریت را کور کند، نتوانسته مشکلی از مشکلات عظیم جامعهی منقسم به طبقات و رنجور از تبعیض باز نماید! انبوه گرههایی که در مورد ایران به کمک دینسالاری و پدرسالاری غلیظ صدها بار کورتر شده است و همین شدتِ موضوع از سوی مقابل واکنشی بسیار قوی از سوی جوانان و زنان به دنبال داشته که نیلوفر یکی از نمونههای آن است. اقشار آگاهتر طبقهی متوسط سریعتر به زشتی چهرهی نظام، به مفهوم کلی کلمه، پی میبرند و اقدامی سریعتر برای آزادی خویش میکنند*.
اما از شخصیتهای جذاب داستان یکی اسفندیار است که، «اگر برادر واقعی پدر باشد»- چرا که در صفحهی ۸۳ داستان پدر با اشاره به ساره، دختر اسفندیار، میگوید عزیزدُردانهی «دوستمه»، به جای این که بگوید «برادرمه”) اصلاً به تابوهای عقیدتی باور ندارد، و شخصیتی است که از مرزهای باورهای خرافی و سنتی گذشته و به دنیای روشنتری در رفتار و تفکر سکولار رسیده است. او با کتاب مشغول است و نیلوفر را هم به دنیای کتاب هدایت کرده است و البته در برابر خیالات واهی نیز صبور و مقاوم است، هرچند که در لحظاتی احساس خطر میکند و خود را در حال غرق شدن در دریای عشقی ممنوع میبیند که، از نظر او، نه جای فکر کردن دارد و نه مجال تحقق! تنها چیزی که به ذهنش میرسد این است که، به طریقی، علاقهی عمیق نیلوفر را به خود از دل او خالی کند و به دختر نازنین بفهماند که آن عشق شدنی نیست!
شخصیت بسیار جذاب دیگر دناست: قربانی دیگر ستم نظام مردانهی دینی که لهو و لعب با کودکان را مشروع جلوه میدهد و قاری دست-به-حمامِ خوبی در دربار نظام دارد. پدر و مادر دنا دختر شش ساله را بارها و بارها به دلیل مشغلهی فراوان در منزل همسایه گذاشتهاند و در همینجا بوده که «لِنگدراز» بارها او را مورد تجاوز قرار داده. دنا این درد را همراه با خود تا لوسآنجلس برده که تمامیبردار نیست؛ مادرجانش، سپیده، همچنان معتاد به کاری «موجهنما»ست. ماجرا به شکلی دیگر و در سطحی بالاتر ادامه دارد! دنا، مانند نیلوفر، دچار مازوخیسم جنسی شده و از این پس «اَندرو»، که دوست پسر دناست، با او رابطهی جنسی سادیستی دارد. دنا، ضمن این که آن پسر را دوست دارد، از این وضع متنفر است، ولی قدرت اقدام ندارد! به مادری نیاز دارد که به او کمک کند و، اگرچه موضوع را بارها به مادر گفته، مادر اما واقعیت تجاوز را مرتب نادیده میگیرد و هرگاه زیر فشار میرود، به بهانهی این که آن کجروی امری گسترده و فراگیر است و باید به طور سراسری یا یکجا حل گردد، در برابر درخواستهای دنا برای کمک، مقاومت میکند. در این هنگام نیلوفر است که به کمک و حمایت از او برمیخیزد!
زبان و سبک صحبت کردن دنا نیز بسیار روان، جذاب، قوی و در عین حال نمایشگر یکی از کانونیترین نقاط بحران داستان است که نمونهاش را در صفحهی ۸۷ میبینیم:
«همه چیز به مراسم احتیاج داره. اندرو اول از خودم بیخودم میکرد تا وقتی اون حولهی بلند رو بپیچه دور گردنم و سفت از دو طرف بکشدش از خودم بیخودتر بشم و به جای اینکه سعی کنم فشارش رو خنثی کنم، بیشتر ول بدم و بیشتر خوشم بیاد. اونقدر بیشتر و بیشتر تا بین نفس و بینفسی یک ثانیه بیشتر فاصله نباشه. بعد از چند لحظه سرگیجه، هوا جلوم میرقصید، اندرو هم میرقصید، برگها هم میرقصیدند و بعد یکهو میشدم یه ماهی که “انداختهنش” رو خشکی و داره بالا و پایین میپره. اندرو میفهمید و حوله رو شل میکرد. بعد از یه مدت حوله انگار شده بود یه نخ باریک و دیگه کار نمیکرد و حالا باید یه چیز محکمتر جاش میذاشت. یه روز اندرو زنجیر آورد. منو بست به درخت و قسمتی از زنجیر رو که از زنجیر اصلی جدا میشد شل بست دور گردنم برای لحظهای که لازمه. باید خوشی قطره قطره میریخت توی خونم و از تمام عالم جدام میکرد؛ از این عالم بیخود که بوی لجن میده و دیگه هیچی. فقط لذته که میتونه این بو رو محو کنه. وقتی بدن آدم از خوشی مورمور میشه. از الکل هم بهتره لامصب. الکل حالا کی اثر کنه! بعضی وقتا یه قرن طول می کشه. اما این خوشیها این طور نیستن؛ و در جا حمله میکنن. حالا خوشی دریا میشه و لایه لایه رو سرمون رو میگیره. خفگیش هم همین طور؛ موج موج میبردمون یه جایی که براش اسم نداریم؛ بهشت؟ نه بابا! بهشت مال خرسنتیهاست. حالا هرچی؛ میخوام چکار؟»
در این قطعه اما میبینیم که انگار نیلوفر به صدای خودش گوش میدهد و در واقع این خود اوست که خویش را در درون دنا یافته است! از طرفی، اما آیا عمق سقوطْ باورناکردنی است!؟ آیا باید پدری دهاتی و جاهل، سر دختر سیزدهسالهاش را ببرد تا چشمهای سپیده در آمریکا باز شوند؟ این چه زهری است که در گوشها و کامها ریخته، اندیشهها را از کار انداخته است!؟
از طرف دیگر، مردهای داستان، پدر و مانی، که از دو نسل متفاوتاند، استمرار شخصیت و رفتاری مشابهاند – حتی در علاقهی آنان به نیلوفر هم جای شکی نیست؛ اما هردو خواستار تحمیل نظر و عمل خود بر نیلوفر هستند؛ هردو با دیکتاتوری رأیِ خود را موجه مینمایند: اولی ترس از جامعهی فاسد و خطرناک را بازتاب میکند و دومی بر پایهی تئوریهای علمی زورگوییِ لیبرالی به کار میبندد- که در اصل به قصد بهرهبرداری جنسی و تحمیل مالکیت خصوصی بر جسم نیلوفر و حفظ آزادی برای خود مانی است. اگر نیلوفر برای پدر موجودی مقدس مینماید، که باید مصون از هر خطری باشد، برای مانی، هرگاه که خود بخواهد، وسیلهی عیش و لذت است، هرچند که در پایان کار علاقهی او به نیلوفر وی را ناگزیر از گذشتهای انسانی حیرتانگیزی میکند که شاید نشانهی تحولی هم در او باشد: زمان اما گذشته است.
نکتهی دیگر این که در دو محیط فرهنگی مختلف ولی با دو زیرساخت اساساً همسرشت و مبتنی بر مالکیت خصوصی، مردی مثل برزو و همسرش به شکل دیگری بر سرنوشت دخترشان تأثیر مخرب دارند و چنان دنا را دچار مشکلات رفتاری و عاطفی کردهاند که حیرت انگیز است؛ این در حالی است که پدر و مادر دنا هردو تحصیل کردهاند و هردو نیز افراد روشنفکر و مفید به حال جامعه هستند: مادر فعال خدمات اجتماعی است تا حدی که دخترش را فراموش کرده و پدر نتوانسته با دختر رابطهای صمیمانه بسازد و، در نتیجه، دنا احساس تنهایی و ستم عاطفی میکند. اما میبینیم که نیلوفر و دنا یکدیگر را همذات خود میبینند و از همین رو وابستگیهای فراوان دارند!
از جهت سبک کار و تکنیکهای روایی به کار گرفته شده در رمان باید اشارهی کاملا مختصری کنم به جهش به گذشته و آینده:
در صفحهی ۵۲ ، نیلوفر از دنا خداحافظی کرده و در رابسته، ولی در کودکی و بیست و هشت سالگی دست و پا میزند؛ زمانی که «با دنا رفته پشت در اتاق پدر» و محکم به در میکوبند تا اعادهی تمام پفکهای نخورده را کنند…»؛ بردن عاملی از دنیای آینده (دنای سیزده ساله) به دنیای گذشته (نیلوفر سیزدهساله)! و بعد باز گشت به زمان آینده، به لوسآنجلس و ایستادن توی صف اتوبوس است؛ در حالی که قبلاً، به پیشنهاد پدر در صف زندگی مورچهها ایستاده بود تا از زندگی آنها باخبر گردد و معنای عدالت را از آنها بیاموزد. و کمی بعدتر، باز بر میگردد به زمان خداحافظی از دنا. و یا در ص ۷۲، بعد از این که مانی دسته گلی را با عشق تقدیم میکند به نیلوفر و نیلوفر با یادآوریِ ناگفتهی رفتارهای مانی، از آن «عُقش» میگیرد و نمیخواهد قداست عشق از میان برود، ذهنش به سوی عشق اسفندیار و به دوران شانزده سالگی باز میگردد، به زمانی که پدر دفتر کاری در منزل خود به عمو اسفندیار میدهد… و داستان شور و جذابیتی پیدا میکند که خواندنی است.
نمونهی دیگری از قدرت بیان حادثهای رنجبار را (با اختصار و حذف) میخوانیم: [مانی] آمد توی آشپزخانه … سیگارِ روشن را گذاشت بین لبهایم … یک بطری شراب هم آورد … دلم نمیخواست چشم باز کنم … صدای ریختن شراب را میشنیدم و بعد صدای قدمهایش را که آمد پشت سرم ایستاد. دستهایش را دور شانهام حلقه کرد. تا چند دقیقهی دیگر همه چیز محو میشد و از دنیا هیچ نمیدیدم…. [و بعد:] کف زمین سرد بود و سرما فراموشی را صدچندان میکرد… سردی موزائیکها از دل زمین میرفت توی تنم … سقف آن بالا بود. درست بالای سر من و این سطح سرد؛ سقفی که هر روز از پیش کوتاهتر و کوتاهتر میشد و حجم نوشتههایش بیشتر [و بیشتر]. تنگ بود. تنگ بود. همه جا تنگ بود، مثل قبری که مادر را تویش گذاشتند. همه جا تنگ بود. مثل اتاقم توی خانهمان با پدر، مثل وقتهایی که مادر را تویش گذاشتند… (ص ۷۹).
نیلوفر غالباً در اثر فشار تنهایی و ناراحتی، افکارش را، که نمایشگر تخیلی عالی است، بر سقف هم مینویسد:
[…] میلهها پنجره را به چند سلول کوچک تقسیم کرده بودند و توی سلولها پر از آدم بود که به میلهها چنگ زده بودند و زل زده بودند به من و این صحنه[،] و حتما میدیدند که با اصرار پتو را تا ته کشیدهام روی سرم. شرم هم پنهانکردنی بود. صورت عرق کردهام را پاک کردم. صدای تیک تیک گوشی ادامه داشت و دهانم مزهی غذایی مانده و بو گرفته […] میداد. حالا دستهای لاغر و کوچک خود را میدیدم که از دستهای بزرگ و غولوار مانی جدا شد و رفت طرف سقف و با خودکاری سیاه، خطی دیگر به سقف اضافه کرد، سقفی که ضخامتاش را نه از گِل و سیمان که از سطرهای من گرفته بود (ص ۴۱).
در همین ارتباط، صحنهیی بهشدت دردناک نیز فرا میرسد که از نمونههای بسیار خوب نثر و تخیل نویسنده در تشریح و توضیح استمرار فاجعه است:
بعد از مدرسه بیتاب بودم و شتاب داشتم برسم خانه. برای نزدیک شدن به گروه باید خطر میکردم و آنچه را که گفته بودند موبهمو انجام میدادم. همان شب شروع کردم. پتو را تا شانهها بالا آوردم. دستهایم سرد بودند وقتی سریدند روی شکمم؛ کم کم، اما، گرم شدند. پرتوهای نور روی سقف شده بودند چشمهای پدر و از همان بالا زل زده بودند به من. پدر آتش را میدید و رقص شعلههایش را هم؛ پدر سوختن انگشتهایم را میدید و گذر آتش در بند بند تنم را میدید و بیتابی انگشتهایم را. گاه با دستهایم میجنگیدم اما دستهایم جسور شده بودند، به من گوش نمیدادند و چیره بودند. سقف به نفس نفس افتاده بود و مدتی هیچ چیز سرجایش نبود و اشیای اتاق توی شعلهها به هم میپیچیدند. شعلهها تا پوست صورتم پیشروی کرده بودند[؛] شعلهها مناطق ممنوعه را تسخیر کرده بودند…. آتش خاموش شد. کسی خاموشش کرد . خودم را بغل کردم و شانههایم را چسبیدم. با سحر و دخترهای دیگر روی موجها خوابیده بودیم و با ملایمت کج و راست میشدیم. چشمهایم را بستم. عمو اسفندیار آمده بود کنارم دراز کشیده بود…( ص۱۲۷ به بعد).
از این عوامل که بگذریم، برخی شتابزدگیها هم هست که نشانهی غیبت ویراستاری و نسخه پردازی است! اثر را خواندنیتر میکرد، اگر میبود. اما نکات دیگری هم هست که نویسنده میتوانست از آنها پرهیز کند: گاه فقدان تناسب و هماهنگی فاصلهها و گاه عدم توازن میان عناوین. اما جز اینها، واژگان خارجی هم گاهی به متن راه یافتهاند که میشد از آنها در صورت نیاز پرهیز کرد. دیگر این که برخی اوقات ساختارهای عباراتی در تحت تأثیر محیط، به انگلیسی شباهت پیدا کردهاند: ذکر چند نمونه: “خودش را پیدا کرد” (برخود مسلط شد)؛ “میخواهد خودش را تصحیح کند” (میخواهد حرفش را تصحیح کند)؛ “طوری نشان میدهد که ما را نمیشنود” (طوری نشان میدهد که صدای ما را نمیشنود) و مواردی دیگر.
ف. فرشیم
*) نمونههایی از آن را در لینکهای زیر بنگرید و هزاران نمونه دیگر را در جاهای دیگر:
https://en.wikipedia.org/wiki/Maryam_Faghihimani