توضیح- خانم مژگان کاهن فارغ التحصیل رشتهی روانشناسی از دانشگاه آزاد بروکسل(ULB) در بلژیک است و در همین رشته در این شهر به کار و پژوهش اشتغال دارد.
مهاجرت و تاثیراتی که در ساختار خانواده و نیز بر دستگاه روانی و هویت اعضای آن میگذارد، یکی از موضوعات مهمی است که ذهن روانشناسان و جامعه شناسان معاصر را به خود مشغول کرده است.
مطالعه ی تاثیر مهاجرت بر سیستم روانی کودکان و نوجوانانی که در خانوادههای مهاجر بزرگ میشوند، پیچیدگیهای خاص خود را دارد. زیرا بزرگ شدن در خانوادهی مهاجر میتواند به بحرانهایی که خاص زمان نوجوانی هستند، اشکال متفاوتی بدهد و حتی منجر به افزایش این بحرانها شود. عوامل گوناگونی میتوانند در کم و کیف این بحرانها تاثیرگذار باشند. از جمله فاصلهی فرهنگی بین وطن اصلی و کشوری که مهاجرت در آن صورت گرفته است، سابقهی مهاجرت مردم آن فرهنگ به کشور جدید، برخورد کشور میزبان با مهاجران، ساختار خانواده و بسیاری از عوامل دیگر که ذکر آنها در این مقالهی کوتاه نمیگنجد.
گونهای که ما هویت خود را زندگی میکنیم، بستگی مستقیم به وضعیتها و فضاهایی که در آن زندگی میکنیم دارد و بر اساس آنها تغییر و تحول پیدا میکند. حتی نوعی که خود را مورد قضاوت قرار میدهیم تحت تاثیر فضایی است که در آن قرار داریم. ولی این انعطاف پذیری هویت نسبی است و باید گفت یک هستهی مرکزی نسبتاً محکم دارد که با زمان ثابت میماند.
در تعریف هویت به دو جنبهی همزمان متضاد و مکمل بر می خوریم: جنبهی اول بُعد گروهی آن است. اینکه به گروهی تعلق داریم و به نوعی شباهتها و تفاوتهای مشترکی ما را به گروهی متصل و از گروههای دیگر متمایز میکند. این بُعد از هویت از اهمیت بسزایی برخوردار است. زیرا به نوعی برای انطباق فرد با جامعهای که در آن زندگی میکند و گروهی که به آن متعلق است لازم است. در همین راستا فرهنگ با در اختیار گذاشتن ارزشها و نُرمها فرد را در بافت اجتماع جا میدهد. بُعد دوم هویت، بُعد فردی آن است که به ما احساس متفاوت بودن با دیگران را میدهد. این جنبه از هویت نیز دارای اهمیت بسیار است. زیرا ما احتیاج داریم همزمان با تعلق به گروه، خود را به عنوان موجودی متمایز نیز تعریف کنیم.
فرهنگ به عنوان یک مجموعه معنا، باعث میشود اعضای یک گروه دنیا را بهگونهای خاص دریابند و تا حد زیادی میتواند تعیینکنندهی مدل های رفتاری و ارتباطی باشد. هویت فرهنگی، در حقیقت هویت مشترک یک گروه است که از یک فرهنگ تغذیه میکنند. دیدگاههای جدید در روانشناسی اجتماعی به هویت فرهنگی نگاهی دینامیک و پویا دارند و معتقدند که افراد در شکل تعلقشان به گروه، تاثیری فعال میتوانند داشته باشند. به این مفهوم که معانی فرهنگی را تا حدودی میتوانند با هویت فردیشان تغییر دهند. این مسئله بالاخص در فضای مهاجرت صدق میکند. در تماس بودن با فرهنگها و گروههای گوناگون میتواند باعث شود که در هویت فرد دگرگونیهایی در جنبههای مختلف صورت پذیرد. جنبههایی که میتوانند تناقض های متعددی را در خود جا بدهند. این تناقضها باعث میشوند فرد بتواند همزمان با احساس تعلق به گروهش، تفاوتهای فردی خود را نیز تغییر و تحول دهد. بدین ترتیب فرد مهاجر میتواند در بازسازی مدام هویت فرهنگی و فردیاش باشد.
من در اینجا سعی دارم به بررسی انواع مکانیسمها و استراتژیهایی که به وسیلهی آنها نوجوانانی که در خانوادههای مهاجر بزرگ میشوند، سعی در کنار آمدن با مسئلهی مواجه بودن با دو فرهنگ میکنند، بپردازم.
«کاملری» و برخی از روانشناسان اجتماعی مسئلهی هویت فرهنگی مهاجران را در چهارچوب پدیدهای که آن را استراتژی هویتی مینامند بررسی میکنند. استراتژیهای هویتی در فضای مهاجرت، مکانیسمها، اعمال و مانورهایی هستند که فرد مهاجر از آنها یاری میجوید تا بتواند موقعیتهای تضاد برانگیزی که زندگی میکند را بهتر کنترل کند.
در حقیقت این استراتژیها، به عنوان مکانیسمهایی دفاعی عمل میکنند و به نوجوانان این امکان را میدهند که تناقضات و تضادهایی که در خود تجربه میکنند را خلع سلاح کنند و به نوعی کشمکشهای درونیشان را کاهش دهند.
البته نباید فراموش کرد که یک سری از این روشها میتوانند ناسالم باشند. همانطور که خواهیم دید اعمال ضد اجتماعی و خود را کنار کشیدن از جامعه از نمونههای ناسالم این استراتژی هاست.
استراتژیهای هویتی دو هدف بزرگ را دنبال میکنند: در درجهی اول وحدانیت و یکپارچگی درونی فرد را حفظ میکنند و دوم اینکه به او کمک میکنند بتواند خودش را بهگونهای با شرایط جدیدی که در آن قرار دارد وقف بدهد و به نوعی سیستم اجتماعی او را به رسمیت بشناسد. لازمهی به رسمیت شناخته شدن این است که سیستم، فرد را بهعنوان جزئی از خود بپذیرد و جایگاهی برای او پیدا کند. من در اینجا به عنوان برخی از این استراتژی ها میپردازم. باید ذکر کنم که من سعی کردم چگونگی عملکرد این استراتژی ها در چند نوجوان ایرانی ساکن بلژیک را نیز، توسط پاسخهایشان به پرسشنامهای که در اختیارشان گذاشتم بررسی کنم. البته این مطالعه بههیچوجه آماری نیست بلکه بیشتر مطالعه ای موردی است که هدفش نشان دادن برخی از این مکانیسمها در این نوجوانان ایرانی است. امید به اینکه در آینده این امکان فراهم شود که از این ابزاری را که روانشناسان اجتماعی در اختیار ما گذاشتند برای مطالعه ای وسیعتر در نوجوانان ایرانی که در خانوادههای مهاجر بزرگ میشوند، استفاده شود.
انواع استراتژهای هویتی نزد نوجوان مهاجر:
* اولین استرانژی
ـ حذف کامل یکی از مدلهای فرهنگی و ایدهآلیزه کردن دیگری:
یکی ار روش هایی که بعضی نوجوانان مهاجر برای کاهش فشار ناشی از تضادهای درونی و بیرونی انجام میدهند، حذف کامل یکی از مدلهای فرهنگی و ایدهآلیزه کردن فرهنگ دیگر میباشد. بعضی اوقات ممکن است که این مسئله با تحقیر یکی از فرهنگها همراه باشد. برای اینکه با این استراتژی بیشتر آشنا شویم، قسمتهایی از پاسخهای بعضی از این نوجوانان که فرهنگ ایرانی را ایدهآلیزه کردهاند را به فارسی ترجمه کردهایم. بهعنوان نمونه شقایق دختر ۱۵ ساله که از ۹ سالگی در بلژیک به سر میبرد، در جواب به این سوال که «خود را بیشتر بلژِیکی حس می کنی یا ایرانی، یا هر دو؟» اینطور پاسخ میگوید:
«من خودم را صددرصد ایرانی حس میکنم… این فرهنگی است که من میفهمم و به آن احترام میگذارم. این زبان، این تجربیات و این راه زندگی است که تمام شخصیت مرا تشکیل میدهد و احساس میکنم که تنها ایرانیها هستند که این ارزشهای زندگی را میفهمند.»
او در جواب به این سوال که «آیا فکر میکنی تعلق داشتن به یک خانوادهی ایرانی برای تو مزیت است یا یک نکتهی منفی یا هیچ تاثیری روی زندگی تو ندارد؟» اینطور جواب میدهد:
«من فکر میکنم ایرانی بودن برای من مزیت است. زیرا من هیچ کمبودی ندارم. من از تمام پدیدههای دنیا آگاه هستم. من از عاطفه ای بینهایت برخوردارم و زیباترین تربیت ها را دارم.»
یا شیرین ۱۸ ساله در جواب به این سوال که «آیا روزی برای همیشه میخواهی به ایران بازگردی؟» اینطور پاسخ میگوید:
«اگر روزی در ایران اوضاع بهتر شود، من هیچ دلیلی برای اینجا ماندن نخواهم داشت. هرچه که دارم و هر چه که دوست دارم در وطنم است. امروز به این امید زندهام که روزی به آنجا باز گردم.»
اگر به جمله های بالا دقت کنیم، مشاهده میکنیم عنصر مطلق کردن و ایدهآل کردن فرهنگ ایرانی در آنها به صراحت به چشم میخورد. اینکه شقایق مطرح میکند که تنها ایرانیها هستند که ارزش زندگی را میفهمند و اینکه فکر میکند بهخاطر ایرانی بودنش از تمام پدیدههای دنیا آگاه است، نشان میدهد تا چه حد سعی در مطلق کردن فرهنگ ایرانی دارد. یا نمونهی دیگر پسر ۱۸ ساله ای که از ۵ سالگی در بلژیک است به این سوال که «خود را ایرانی میدانی یا بلژِیکی یا هر دو؟» اینطور پاسخ میگوید:
«ایرانی. زیرا سنت ها و مراسم بلژیکی در من هیچ احساسی بهوجود نمیآورند. در حالی که سنتهای ایرانی مرا تحت تاثیر قرار میدهند.» و در جواب به این سوال که «آیا فکر میکنی تعلق داشتن به یک خانوادهی ایرانی برای تو مزیت است یا یک نکتهی منفی یا هیچ تاثیری روی زندگی تو ندارد؟» اینطور پاسخ میگوید:
«برایم مزیت است زیرا چیزهایی که در زندگی خانوادگیام به یاد میگیرم، برای من خیلی مهم هستند. نتیجه این است که با غیر ایرانیها خیلی سخاوتمند هستم و در عوض چیزی دریافت نمیکنم.»
در جوابهای این نوجوان چند چیز مستتر است: نکتهی اول مسئلهی ایدهآلیزه کردن فرهنگ ایرانی است. در درجهی دوم مشاهده میکنیم او دنیا را به دو جناح ایرانی و غیر ایرانی تقسیم کرده است. از یک طرف او بهخاطر تعلقش به این فرهنگ، خود را آدم سخاوتمندی میبیند و از طرفی دیگرانی که «غیر ایرانی» هستند این خصوصیت را ندارند. نکتهی سوم این است که هر چند ایرانی بودن را برای خود به عنوان «مزیت» عنوان میکند، ولی نتیجهای که مطرح میکند نتیجهای منفی است. در حقیقت این نوجوان هر چند خود را از غیر ایرانیها به مفهوم مثبت کلمه متمایز حس میکند، ولی چون معتقد است که محیط اطراف او این خصوصیت را ندارد، در نتیجه این حس را دارد که این مسئله به ضررش تمام میشود. میتوانیم این برداشت را بکنیم که این نوجوان ایرانی بودن خود را در محیط غیر ایرانی خوب زندگی نمیکند. در حقیقت او از مکانیسم دفاعی استفاده میکند که در آن سعی دارد تصویر خوبی از خود برای خود به وجود بیاورد و در این جهت، نکات منفی را به غیر ایرانیها فرافکنی میکند. در حقیقت او با این روش سعی میکند کاری کند که این «احساس متفاوت بودن» تاثیر منفی بر تصویری که از خود دارد بر جای نگذارد.
این استراتژی میتواند نشانی از این باشد که فرد تفاوت خود با محیط را خوب زندگی نمیکند و با ایدهآلیزه کردن فرهنگ خود سعی دارد به نوعی خود را ارزشگذاری و با نسبت دادن صفات منفی به جامعهی میزبان، در مقابل جامعهی میزبان احساس برتری کند.
*دومین استراتژی
یکی از استراتژیهایی که نوجوان بهطور خودآگاه و ناخودآگاه به آن دست مییازد این است که تمام رفتارش را شبیه رفتار افراد جامعهی میزبان میکند. این تغییر به رفتار خلاصه نمیشود و بلکه سلایق و انگیزهها و آرزو های او را نیز در بر میگیرد. یعنی به نوعی در تمام ابعاد زندگیاش سعی میکند همرنگ جماعت شود. ولی این تغییر به مفهوم درونی کردن ارزشهای این جامعه نیست و فقط در سطح تصویر اجتماعی است. این استراتژی میتواند با تحقیر فرهنگ خود همراه باشد. گاهی تضاد بین رفتار بیرونی با درون فرد به حدی است که باعث فشارهای روانی میشود.
* سومین استراتژی
تناوب بین ارزشهای دو فرهنگ است. فرد بر اساس موقعیتی که در آن قرار میگیرد، رفتارش را از سیستمی فرهنگی به سیستم دیگر سوق میدهد. یعنی بر اساس موقعیتی که در آن قرار میگیرد، رفتارش را با محیط فرهنگی حاکم منطبق میکند ولی تنها برای حفظ ظاهر است و قادر به درونی کردن ارزشها نیست. این کار در جهت این است که نوجوان بتواند خود را در هر دو اجتماع و مردم هر دو فرهنگ مورد پذیرش قرار دهد. البته باید گفت این مسئله میتواند آگاهانه یا غیر آگاهانه باشد. بهعنوان نمونه سمیرا در جواب اینکه خود را بلژیکی حس میکنی یا ایرانی یا هر دو؟ اینگونه پاسخ میگوید:
«وقتی در بلژیک هستم خودم را بیشتر بلژیکی حس میکنم. زیرا که در اینجا زندگی میکنم و خودم را با این کشور تطبیق میدهم و وقتی برای تعطیلات به ایران میروم خودم را بیشتر ایرانی احساس میکنم. در حقیقت هر بار که به کشوری میروم خودم را با آنجا تطبیق میدهم.»
بر اساس سایر پاسخهای این نوجوان ایرانی میتوانیم این استنباط را بکنیم که او این کار را آگاهانه انجام میدهد. در جواب به سوال: «آیا پدر و مادرت تو را مجبور به رعایت مراسم ایرانی میکنند؟ اینطور پاسخ میدهد:
«وقتی به ایران میروم باید آنها را رعایت کنم. مادرم میگوید اینطوری بهتر است.»
در حقیقیت این استراتژی زمانی نگرانکننده میشود که فرد به هیچوجه قادر به درونی کردن ارزشها نباشد. یعنی تنها همهچیز را در رفتارش انعکاس دهد بدون اینکه به این آگاه باشد که اعتقادات واقعیاش چیست.
*چهارمین استراتژی:
فرد نوجوان مدلهایی اختراع می کند که در آنها ارزشهایی از دو فرهنگ را جا میدهد. در اینجا فرد سعی میکند که تضادهایی که بین دو فرهنگ وجود دارد به حداقل برساند. در این استراتژی نوجوان در تلاش است که امتیازات دو فرهنگ را نگه دارد و اجبارات و نقاط دست و پا گیرشان را کنار بگذارد. در چند نوجوان ایرانی که مورد پرسش قرار دادم این استراتژی را مشاهده کردم.
به عنوان مثال، رویا دختر ۱۷ ساله ای که از چهار سالگی در بلژیک زندگی میکند، نمونهی واضحی از این استراتژیست:
«بسته به اینکه از یک موقعیت چه بتوانم به دست بیاورم، خودم را بلژیکی یا ایرانی حس میکنم.»
بررسی جوابهای رویا بسیار جالب است. ولی پیش از آن به بررسی عملکرد این استراتژی میپردازیم:
عملکرد این مکانیسم این است که نوجوان میتواند از تعلقش به دو گروه فرهنگی حداکثر استفاده را در جهت برآورده شدن خواستههایش بکند و همزمان به دو گروه احساس تعلق کند و حمایت دو گروه را داشته باشد. مزیتهایی که این نوجوانان در ارتباط با فرهنگ غربی بیان میکنند، آزادیهای اجتماعی و فردی است و نکتهای که به عنوان مزیت برای فرهنگ ایرانی عنوان میکنند مسئلهی اهمیت خانواده و حمایتی است که پدر و مادرها نسبت به بچههایشان دارند. یکی از موارد دیگری که در پرسشنامههای این نوجوانان بهعنوان نکتهی مثبت فرهنگ ایرانی مطرح شده همبستگی جمعی در بین آنان است.
در حقیقت انتخابهای این نوجوانان از دو فرهنگ، در پیوند مستقیم با مسائل و درگیریهای خاص نوجوانان در پریود نوجوانی قرار میگیرد. باید گفت یکی از معضلات مهمی که اغلب نوجوانان با آن در گیرند، تضادهای عمیقی است که بین خواستههای درونیشان وجود دارد. از یکسو خواهان استقلال و آزادی هستند و دوست دارند بزرگ شوند و دیگران آنها را بهعنوان انسانهایی بالغ تلقی کنند، از طرفی دل کندن از کودکی با تمام حمایت و توجهی که از سوی پدر و مادر دریافت میکنند، راحت نیست. دنیای کودکی دنیایی است که جذابیتهای خودش را همچنان برای نوجوان دارد زیرا دورانی است که در آن فرد ازمسئولیتها مبری است و حمایت مطلق خانواده را دارد.
یکی از ترسهای نوجوان این است که دیگران او را به حال خود رها کنند و او با تمام مسائل و درگیریهای درونی و بیرونیاش تنها بماند. هرچند اغلب ظاهراً خود را از دیگران بینیاز نشان میدهد.
انتخاب این استراتژی در این نوجوانان، دقیقاً این دو تضاد و این دو نیاز را به نمایش میگذارد: از یک سو آزادی در جامعهی غرب را مطرح میکنند، زیرا که آزادی و استقلال عمل، یکی از رویاهایشان است، از سوی دیگر ارزش دادن به مسئلهی حمایت و همبستگی در خانوادههای ایرانی، به آنها کمک میکند با این اضطراب ناشی از تنها ماندن و بیحمایت ماندن مقابله کنند. در پاسخهایی که به ما دادهاند عبارات زیر را در مورد خانوادهی ایرانی و یا خانوادهی خودشان مشاهده میکنیم:
«تکیهگاهی برای مشکلات»، «میتوانی رویشان حساب کنی»، «در لحظه های مشکل همیشه کنارم هستند و میتوانم بهشان تکیه کنم.»
اغلب نوجوانان گروه ما، از لحاظ ارزشی خود را بیشتر به جامعهی غربی نزدیک احساس میکنند و احساس تعلقشان به فرهنگ و جامعهی ایرانی برایشان بیشتر حالت پیوندی عاطفی دارد. نمونههای زیر مثالهای خوبی در این جهت هستند:
«خودم را بلژیکی حس میکنم بهخاطر تمام مزیتهایی که میتوانم بهخاطر آن بهدست بیاورم و ایرانی میدانم بهخاطر عاطفه ای که خانوادهام برای من بههمراه میآورد.
این دختر نوجوان، در جواب به این سوال که «آیا پدر و مادرت تو را مجبور به رعایت مراسم ایرانی میکنند؟» اینگونه پاسخ میگوید:
«مجبورم میکنند؟ نه. من به این مراسم احترام میگذارم زیرا به پدر و مادرم، به فرهنگم، به وطنم احترام میگذارم. در هر صورت آدم نمیتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد. بعضی چیزها هست که آدم بهخاطر خوشحال کردن دیگران انجام میدهد.».
در این پرسشنامه ها، میبینیم چقدر فرهنگ ایرانی را با تصویری که از پدر و مادر و خانواده دارند تداعی میکنند و این پیوند عاطفی که نسبت به فرهنگ ایرانی حس میکنند از کانال پیوندی است که به خانواده و فامیل دارند. و در عین حال میبینیم حتی در مورد بعضی از آنها «احساس ایرانی بودن کردن» حالت دینی را پیدا میکند که به خانوادهشان دارند و مثل اینکه اگر این مسئله را انکار کنند، حکم خیانت به پدر و مادرشان را دارد.
مثلاً در جوابهای رویا احساس گناهی در قبال فرهنگ ایرانی و پدر و مادرش احساس میشود. این احساس گناه زمانی بروز میکند که او در حال تعریف کردن از فرهنگ غرب است. بررسی یکی از پاسخهای این نوجوان به ما کمک میکند از طرفی به جنبهی عاطفی بودن احساس ایرانی بودن در او پی بریم و از طرفی شاهد تضاد و احساس گناهی که از حس تعلق به فرهنگ غرب به او دست میدهد باشیم:
«بهخاطر عاطفه و علاقه ای که به خانوادهام دارم و عاطفه ای که خانوادهام برای من دارد، خودم را ایرانی حس میکنم. همزمان خودم را بلژیکی حس میکنم برای اینکه بدینگونه آزادی بیان دارم. در کشوری آزاد زندگی میکنم که در آن همهچیز مجاز است. امکان این را دارم که تجربیات احساسی قوی داشته باشم.) مثل لباس پوشیدن آن جوری که دلم میخواهد، بیرون رفتن بدون اینکه پشت سرم بگویند دختر بیبندوباری است. آن هم تنها بهخاطر اینکه دلم میخواهد تفریح کنم. این چیزهایی است که یک دختر ایرانی نمیتواند به خودش اجازه دهد. (هرچند اینها همه مراحل گذرای زندگی یک کودک است و خیلی مورد من نیست. از طرفی من بلژیکی هستم، بهخاطر اینکه جامعه مجبورم میکند. بلژیکی ها در اطراف من روی من تاثیر میگذارند و این با وجود اینکه من موافق نیستم… ولی بهخاطر عشق زیادی که خانوادهام در ایران به من میدهند و همینطور در اینجا نمیتوانم خودم را ایرانی ندانم.»
بررسی این بخش از جواب این نوجوان چند نکته را به ما نشان میدهد: نخست، رابطهاش با فرهنگ ایرانی و ایرانی بودن که همانطور که گفتیم بیشتر از کانال عاطفی است: خودش را ایرانی میداند بهخاطر عشق و علاقه ای که از خانوادهاش میگیرد. اما دلایلی که برای بلژیکی بودنش عنوان میکند، بیشتر دلایلی است که به ارزشهای اجتماعی برمیگردد: آزادی اینکه «تجربیات احساسی» داشته باشد و «مردم پشت سرش حرف نزنند.» نکتهی جالب اینکه حتی انتقادی هم که از فرهنگ ایرانی دارد، بهصورت غیر مستقیم یعنی به شکل نبود آن در جامعهی بلژیکی مطرح میکند «بیرون رفتن بدون اینکه پشت سرم بگویند دختر بیبندوباری است». این مسئله میتواند به علت احساس گناهی باشد که از بد گفتن از فرهنگ ایرانی در خود دارد. اگر خوب دقت کنیم میبینیم در ارتباط با احساس بلژیکی بودنش نیز قدری احساس گناه دارد. با وجود اینکه در ابتدا دلایل خیلی شخصی را برای این «احساس بلژیکی بودن» عنوان میکند، ولی فوری چند خط پایینتر میخواهد از خودش سلب مسئولیت کند و مطرح میکند که «برخلاف میل من جامعهی بلژیک روی من تاثیر میگذارد و این با وجود این که من موافق نیستم.» در صورتی که اگر محتوای جمله های قبلش را نگاه کنیم، ملاحظه میکنیم چندان برخلاف میلش نیز نبوده است.
این مسئله که ایرانی بودن برای یک سری از نوجوانان ایرانی بیشتر از کانال احساسی است تا ارزشی را در چند پرسشنامهی دیگر هم مشاهده میکنیم. در اینجا چند نمونهی دیگر که بیانگر این مسئله هستند را عنوان میکنیم:
«بهخاطر عشق و تربیتی که مادرم به من داده هر روز بیش از پیش در خودم نسبت به رسوم ایرانی کشش پیدا میکنم.»
در جملات زیر مهتاب دختر ۱۷ ساله که از ۸ سالگی در بلژیک زندگی میکند، به ما نشان میدهد که برای او ایرانی بودن با داشتن ارزشها و افکار ایرانی متفاوت است:
«من خودم را بیش از هر چیز ایرانی حس میکنم. زیرا که ایرانی هستیم و همیشه ایرانی میمانیم. خون من همیشه خون ایرانی است. اما من هیچوقت مثل ایرانیها فکر نمیکنم.»
در اینجا میبینیم مهتاب تا آنجا پیش میرود که ایرانی بودنش را «در خونش» میداند. اما این موضعگیری برای او مانعی نیست که نتوان افکاری متفاوت از افکار رایج در بین ایرانیان داشت. در اینجا نیز مثل مورد رویا مشاهده میکنیم که نوجوان احتیاج دارد برای اینکه تمایز خود را با سایر ایرانیها و فرهنگ ایرانی نشان دهد، ابتدا به ارزشگذاری «پدیدهی ایرانی بودن» بپردازد و نمیخواهد داشتن افکار متفاوت با «گروهی که به آن احساس تعلق میکند» باعث شود که او را از گروه جدا حس کنند. میتوان گفت به خاطر همین هم هست که ابتدا اینقدر بر ایرانی بودن خودش تاکید میکند.
مهتاب در جای دیگری خود را همزمان ایرانی و اروپایی تعریف میکند. این استراتژی از دید روانشناسان اجتماعی بهعنوان یکی از سالمترین استراتژیهای هویتی تلقی میشود و به آن «فرهنگ سوم» میگویند. فرهنگ سوم عبارت است از پذیرش ترکیبی از دو فرهنگ. یعنی نوجوان در عین اینکه سعی میکند شباهتهایی با فرهنگ میزبان داشته باشد، در عین حال از لحاظ هویتی تفاوتهای خود را هم حفظ میکند.
در این بخش از مقاله سعی ما بر این است ببینیم چه نکاتی این نوجوانان فرهنگ سوم را با آنهایی که تنها خود را متعلق به یک فرهنگ میدانند و تنها فرهنگ ایرانی را ایدهآلیزه میکنند متمایز میکند؟
یکی از مشخصههایی که بین نوجوانان گروه ما که تنها فرهنگ ایرانی را ایدهآلیزه میکنند مشاهده میکنیم، احساس اجباری است که در خود برای انتخاب یکی از دو فرهنگ میکنند و انتخاب هر دو را بهعنوان یک امکان مطرح نمیکنند.
بهعنوان مثال یکی از این نوجوانان در جواب به این سوال که «آیا فکر میکنی نوجوانی که در خانوادهی ایرانی بزرگ میشود، مشکلاتش با نوجوان بلژیکی متفاوت است یا یکسان؟»، بعد از اینکه شباهتها را مطرح میکند، تفاوتهایشان را اینگونه بیان میکند:
«یک نوجوان ایرانی اضافه بر همهی اینها پیش از همه از خود میپرسد اینکه ایرانی است آیا خوب است یا بد؟ او باید بتواند دو فرهنگ را با هم مقایسه کند و موضع خودش را درمقابل این دو فرهنگ پیدا کند و بر اساس آن انتخاب کند.»
یا در جواب به این سوال که: «آیا به فرزندت همان تربیتی که خود دریافت کردی خواهی داد؟» جواب میدهد:
«به فرزندم کمک میکنم که فرهنگ مرا و فرهنگ کشوری را که در آن زندگی میکند را بشناسد و اینکه کدام فرهنگ را انتخاب کند با اوست.»
در جملات این نوجوان مشخص است که امکانی برای انتخاب دو فرهنگ وجود ندارد و چارهای جز انتخاب یکی از آنها نیست.
در مقابل مثلاً سیما که خود را همزمان به دو فرهنگ متعلق میداند، در جواب به سوال «آیا تربیتی که به فرزندانت میدهی تحت تاثیر تربیتی خواهد بود که خودت دریافت کردهای؟»، جواب میدهد:
«بله زیرا من تصویری از دو فرهنگ هستم. هر چند پدر و مادرم فارس هستند، ولی من دو فرهنگ را دارا هستم. بچههایم هم احتمالاً دو رگه خواهند بود. من به آنها بخشی از خودم و فرهنگم را خواهم داد.»
یا نوجوان دیگری در جواب به پرسش «خود را بلژیکی میدانی یا ایرانی یا هر دو؟ » پاسخ میگوید:
«من خیلی خوشحالم که مرز بین دو فرهنگ را پیدا کردهام. من از مزیتهایی که دو فرهنگ به من عطا میکنند بهره میبرم. هر چند این دو فرهنگ با هم خیلی متفاوت و حتی متضادند.»
هرچند که بعضی از آنها عنوان میکنند که نمیدانند این خودشان هستند که این دو فرهنگی را انتخاب کردهاند یا تاثیر محیط بوده است (داشتن پدر و مادر ایرانی از یک سو، زندگی در محیطی غربی از سوی دیگر) ولی از آن درکل به عنوان پدیدهای مثبت یاد میکنند.
یکی از نکاتی که چند تن از آنها از آن یاد کردهاند، این است که تعلق همزمان به دو فرهنگ ایرانی و بلژیکی، باعث شده بتوانند چیزهایی اضافه بر دوستان بلژیکی خود داشته باشند:
اینکه بر زبان دیگری اضافه بر زبان حاکم مسلط هستند، اینکه سال جدید را دو بار جشن میگیرند، بالاخره این مسئله که تعلق به دو فرهنگ، این امکان را به آنها داده است که با دو گروه فرهنگی متفاوت، در ارتباط نزدیک باشند.
در حقیقت همانطور که روانشناسان نیز عنوان میکنند، یکی از گرایشات رایج بین نوجوانان، تمایل به این است که به نوعی از دیگران متفاوت باشند و با این تفاوت از دیگران، تصویری منحصر به فرد از خود پیدا کنند و به نوعی به اعتماد به نفسشان بیفزایند. این نکتهای است که در بعضی از نوجوانان گروه مان مشاهده میکنیم. به این شکل که تعلقشان به دو فرهنگ و دانستن یک زبان مخصوص و گرفتن جشنهایی خاص باعث شده است که از خودشان تصویری خاص و متفاوت به خود و دیگران بدهند.
اما باید گفت این متفاوت بودن هرچند میتواند جذاب باشد، ولی همزمان میتواند باعث شود نوجوان همیشه از آن تجربهی مثبتی نداشته باشد و آن را گاهی بهعنوان عاملی که بین او و دیگران میتواند جدایی بیاندازد، تجربه کند. جمله ای که از سیما برایتان در زیر میآورم، نشانهی خوبی از این تجربهی متفاوت بودن است. او بعد از اینکه عنوان میکند که همزمان خودش را بلژیکی و ایرانی میداند اینطور ادامه میدهد:
«شاید به نظر عجیب بیاید ولی وقتی با بلژیکی ها هستم، خودم را بیشتر ایرانی حس میکنم بهخاطر تجربیاتم، بهخاطر پدر و مادرم، بهخاطر رنگ پوستم، بهخاطر فرهنگم. و وقتی با ایرانیها هستم خودم را بلژیکی حس میکنم. بهخاطر نوع فکر کردنم که خیلی غربی است.»
البته باید این مسئله را مطرح کنیم که مسئله «متفاوت بودن» برای اغلب نوجوانان در این سن در عین حال که به آن ها تصویری منحصر بهفرد از خودشان میدهد، ولی میتواند باعث تجربهی احساس تنهایی شود. این تضادی است که در دوران نوجوانی مشاهده میشود و در نوجوانان مهاجر، ما میتوانیم آن را بیشتر مشاهده کنیم. آنها بسته به ساختار روانی و پریود و موقعیتی که در آن قرار دارند، میتوانند یکی از این دو حس را بیشتر تجربه کنند.
نکتهی جالبی که در این نوجوانان «فرهنگ سوم» توجه ما را به خود جلب میکند، این است که به میزان زیادی قابلیت نگرشی نسبی به فرهنگ ها در آنها وجود دارد: از فرهنگ ایرانی انتقاد میکنند، بدون اینکه احساس کنند به «احساس ایرانی بودنشان» لطمه ای وارد میشود. هر چند این انتقادها گاهی با احساس گناه همراه است.
در حقیقت در اغلب مواقع این انتقادها، مسائلی است که در خانوادههای خودشان و اطرافیانشان مشاهده میکنند. از انتقاداتی که عموماً در این پرسشنامه ها به فرهنگ ایرانی نسبت میدهند نکات زیر را میتوان ذکر کرد:
سختگیر بودن پدر و مادر ایرانی خصوصاً اگر فرزندشان دختر باشد، در قبال بیرون رفتن، مسافرت رفتن دختر و دوست پسر گرفتن. یکی از نکات دیگری که بعضی از این نوجوانان به عنوان انتقاد به فرهنگ ایرانی عنوان میکنند، اهمیت زیادی است که ایرانیان در تصویری که از خود به دیگران میدهند و اسم آن را آبرو میگذارند، میباشد و نیز اینکه در رابطه با فرزندانشان حمایتی بیش از اندازه دارند. نوجوان ۱۷ ساله در مقایسهای که بین پدر و مادرهای بلژیکی و ایرانی میکند اینطور میگوید:
«پدر و مادرهای ایرانی زیادی پشت سر فرزندانشان هستند. بهطوری که نمیگذارند آنها در جامعه شکوفا شوند. پدر و مادرهای بلژیکی به اندازهی کافی پشت سر فرزندانشان نیستند.»
نکتهای که در این بخش نوجوانان فرهنگ سوم به چشم میخورد اهمیت زیادی است که برای پدر و مادرشان قائلند. اهمیتی که در خیلی موارد با حس قدردانی همراه است:
«خانوادهی من تاثیر مثبتی در تمام جنبههای زندگیام دارند. این تربیتی که خانوادهام به من داده است به من اجازه میدهد در وضعیتهای سخت بتوانم راه حل مناسب پیدا کنم و چون رابطهمان خوب است خانوادهام همیشه هم در خوبیها و هم در بدیها حضور دارند.»
هرچند این نوجوان در جای دیگر از مشکلاتش با پدر و مادرش میگوید ولی سعی میکند آنها را کم اهمیت جلوه دهد و آنها را داخل پرانتز میگذارد:
«به غیر از مشکل آزادی من مشکل زیادی با پدر و مادرم نداشتهام. ) من هیچوقت خیلی آزاد نبودهام. من همیشه باید از قبل بگویم که میخواهم بیرون بروم. یک میلیون بار خواهش کنم، بعضی وقتها به التماس بیفتم، تنها برای اینکه با دوستانم بیرون بروم. شاید که ریشهی ایرانی شان است که باعث این مسئله میشود ) نمیخواهند ایرانی دیگری مرا در آنجا که هستم ببیند.( شاید برای حمایت کردن من از همه و از هیچ است). با وجود این همانطور که همیشه بهم میگویند برای هر چیز سنی هست. الان که ۱۷سال دارم اجازه میدهند روزها با دوستام بیرون برم ولی برای شبها هنوز ممنوع است. یواش یواش. نباید چند پله یکی کنم. نه بعد از این همه خوبی که پدر و مادرم بهم کردن.»
ملاحظه میکنیم این نوجوان در عین حال که خواستههای خود را میشناسند، همزمان سعی میکند خود را با خواستههای پدر و مادرش منطبق کند. چیزی که نشانگر اهمیت زیادی است که برای آنها در زندگیش قائل است.
یا میبینیم سمیرا در عین اینکه از پدر و مادرش انتقاد میکند ولی سعی میکند آنها را بفهمد:
«با وجود اینکه من در بلژیک زندگی میکنم مجبورم در مقابل ارادهی پدر و مادرم سر خم کنم. منظورم در ارتباط با استقلال و آزادیم است. مثلاً دوستانم دست جمعی به اسپانیا میروند ولی من نمیتوانم. شاید که مسئله عدم اعتماد است یا اینکه برایم میترسند. برای اینکه فکر میکنم پدر ومادرهای ایرانی اینجا خیلی برای بچههایشان میترسند. خیلی بیشتر از پدر ومادرهای توی ایران.»
نکتهای که در این جملهها جالب است، سعیای است که در فهمیدن پدر ومادرش میکند. در جای دیگر او نیز اصرار دارد که به ما نشان دهد که برای پدر و مادرش احترام قائل است و نسبت به آنها قدرشناس است.
این اصرار شدیدی که در این نوجوانان در احترام و ارزش دادن به پدر ومادرشان وجود دارد میتواند تا حدودی به تربیت ایرانیشان نیز ارتباط پیدا کند. کمااینکه یکی از آنها به شکلی این مسئله را در پاسخهایش مطرح میکند:
«فرزندان ایرانی احترام بیشتری برای پدر و مادرشان قائل هستند. این است که در زمان نوجوانی میل به طغیانشان را در خود خفه میکنند و بهخاطر همین مودبتر به نظر میرسند.»
سعی در یگانه بودن و منحصربهفرد بودن روش دیگری است که فرد سعی میکند با یاری جویی از آن از تضادهای هویتی ناشی از دو فرهنگ بگریزد. در این استراتژی فرد برای خود مدلی مییابد که از معیارهای دو فرهنگ دور باشد. یعنی به نوعی سعی میکند اینقدر با معیارهای جامعه متفاوت باشد که اصلاً نشود او را با نرمهای آن مقایسه کرد. مثلا پوشیدن لباسهایی که از نظر عام عجیب و غیر عادی به نظر میرسند. یعنی به نوعی تفاوتهایش را اینقدر با نرمهای جاری زیاد میکند که امکانی برای مقایسه و ارزیابی با آنها وجود نداشته باشد.
یک استراتژی دیگر که در یکی از نوجوانان گروهمان مشاهده کردیم، در پسر نوجوان ۱۷ساله ای است. او راه دیگری برای گریز از تضادهایی که تعلق به دو فرهنگ و پیامدهای آن در او ایجاد کرده، برگزیده است. در پاسخهای او مشاهده میکنیم که سعی میکند نسبت به دو فرهنگ فاصله بگیرد. گویی هیچکدام از این دو فرهنگ برایش اهمیتی ندارد. او در جواب سوالی که در آن از او میخواهیم خودش را تعریف کند، اینطور مینویسد:
«من جوانی هستم که در بروکسل زندگی میکنم و اصل و نسبم ایرانی است.»
در اینجا میبینیم از هر دو فرهنگ فاصله میگیرد و هیچ احساس تعلقی در جملاتش به چشم نمیخورد. نمیگوید بلژیکی هستم و میگوید در بروکسل زندگی میکنم. او خود را ایرانی هم نمیداند تنها اصل و نسبش ایرانی است.
در جای دیگر در جواب به این سوال که « خود را ایرانی میدانی یا بلژیکی یا هردو؟» اینگونه پاسخ میگوید:
«من در درجهی اول خودم را اهل زمین می دانم.»
هرچند این پاسخ را ممکن است بهعنوان پذیرش فرهنگی انترناسیونال یا گونهای اعتقاد به جهانوطنی تعبیر کنیم، ولی برداشت ما از مجموعهی جوابها سعی در فاصله گرفتن از دو فرهنگ و عدم موضعگیری فکری و عاطفی در قبال آنهاست.
در جواب به این سوال که «آیا پدر و مادرت تو را مجبور به رعایت مراسم ایرانی میکنند؟» جواب میدهد:
«نه ولی بهطور اتوماتیک آنها را انجام میدهم. میتوانستم با چاقو و چنگال غذا بخورم ولی با قاشق و چنگال غذا میخورم. میتوانستم وقتی به خانه میرسم کفشهایم را در نیاورم ولی در میآورم.»
در تمام پاسخهایش عملاً هیچ جملهای که نشان عاطفه و کشش به یکی از دو فرهنگ باشد مشاهده نمیکنیم. حتی از لحاظ سیستم ارزشی نیز دو فرهنگ را با هم مقایسه نمیکند و تلاش میکند کمال بیتفاوتی خود را به این دو فرهنگ به نمایش بگذارد.
استراتژی حذف شباهت با فرهنگ پدر و مادرش
استراتژیِ دیگری که نوجوان میتواند از آن در جهت کاهش اضطرابهایی که بحران هویتی در او ایجاد میکند به کار گیرد، حذف کامل هرگونه شباهت با فرهنگ پدر و مادرش و سعی در تبدیل کامل خود به مدلی که فرهنگ حاکم ارائه میدهد، است. عوض کردن اسم، رنگ مو…
این مسئله ممکن است با تحقیر فرهنگ خانوادهای که به آن تعلق دارد همراه باشد. مثلاً این پدیده میتواند خود را به شکل عدم تمایل نوجوان به صحبت کردن به زبان مادریش (احتمالاً با وجود تسلط به آن)، عدم تمایل به ظاهرشدن در جمع با همفرهنگانش، انکار و مخفی کردن اصل و نسب و… همراه باشد.
باید گفت این استراتژی اضطرابهای زیادی برای نوجوان به همراه میآورد: ترس از دست دادن حمایت همفرهنگهایش، ترس ضربه زدن به خانواده، احساس خیانتکار بودن و…
استراتژیهای ناسالم
استراتژیهایی هستند که هرچند در جهت حل تضادهایی که نوجوان زندگی میکند میباشند، اما از لحاظ آسیبشناختی یاری جستن از آنها بهای روانی سنگینی را برای او در بر دارد.
نوجوانان مهاجری که در فضاهایی قرار دارند که بهطور مستمر در معرض برخوردهای نژادپرستانه هستند امکان دارد به طرق زیر به آن عکس العمل روانی نشان دهد:
الف- فرد کلیشههای منفی را که برخی مردم کشور میزبان از او و از کشور او دارند را بهعنوان هویت خود درونی میکند. این مسئله می تواند با تحقیر کردن فرهنگ گروه همراه باشد و یا به گونهای به تحقیر خود منجر شود. یعنی فرد تصویری بسیار منفی از خود پیدا میکند و ممکن است که اصلاً این تصویر را به گروه فرهنگیاش هم ربط ندهد و خودش را بیارزش تلقی کند. روانشناسان اجتماعی به آن «هویت منفی» میگویند.
نمونهی این هویت منفی، جوانان بزهکاری هستند که در خانوادهی مهاجر بزرگ شدهاند. در حقیقت در مواردی «بزهکار بودن» برای آنها به منزله ی یک هویت است. هرچند این هویت منفی است، اما چنانچه پیشتر گفتیم میتواند در جهت «دیده شدن» و یا بهنوعی فاصله گرفتن و حتی متضاد بودن با فرهنگ پدر و مادرشان که مورد تحقیرشان است باشد.
باید اضافه کرد که تجربهی پیدرپی شکست و حس سرخوردگی که خود میتوانند محصول همان تصاویر منفی باشد، در این گرایش بیشازپیش عمل کند.
ب- محو کردن خود، یکی دیگر از تاکتیکهایی است که فرد با آن سعی میکند از فشارهایی که تضادهای درونیاش با فرهنگ و فضای حاکم ایجاد میکند، فاصله بگیرد. «جلب توجه نکردن»، «خود را نشان ندادن» یا حتی خود را ایزوله کردن فرد در جهت این قرار میگیرد که دیگران او را به حال خود بگذارند و از قضاوت دیگران در امان باشد. این سعی در محو شدن میتواند افسردگی و یا اضطرابهای شدید را به همراه داشته باشد.
«مادرم میگوید سعی کن دردسر درست نکنی تو لاک خودت باش و کاری به کار دیگران نداشته باش. نباید مزاحم دیگران شوی و اینطوری خودت را تابلو کنی.»
کلیشههای نژادپرستانه و خارجیگریز و نیز قضاوتهایی که در مورد یک گروه وجود دارد، این قدرت را دارا هستند که با تاثیر گذاشتن در تصویر هویت جمعی که این گروه از خود دارد، به اعضای آن احساس این بیارزش بودن را القا کنند.
محققان در پژوهشهایشان مشاهده کردهاند که به چه میزان کلیشههای راسیستی و عکس العمل های بیگانهگریز در تصویری که نوجوانان مهاجر میتوانند از خودشان داشته باشند و نیز جذب اجتماع شدنشان تاثیر بگذارد.
«خیلی طبیعیه که من کار پیدا نکنم وقتی خود بلژیکی ها کار پیدا نمیکنن.»
«من که دیگه اصلاً دنبال کار نمیگردم. کارمندا منو نمیبخشن وقتی میبینن من عرب جای هم وطنهاشون رو گرفتم.»
درونی کردن تصویر منفی، میتواند باعث احساس خودکمبینی شدید یک مهاجر یا نوجوان خانوادهی مهاجر شود و او را به موجودی مطیع تبدیل کند که همیشه حق را به دیگران و به محیط اطرافش میدهد. این پدیده میتواند خود را به شکل احساس گناه از «چیزی که هست» خجالتی و منفعل بودن نشان دهد. یا ترس از اینکه نکند با هر عملی مزاحم دیگران شویم: بیسروصدا گوشهی خود زندگی کردن، حتی به خود اجازهی فکر کردن به آینده و امید پیشرفت را ندادن میتوانند نمودهایی از این هویت منفی باشند.
البته باید بگویم در مطالعههای موردی من بین نوجوانهای خانوادههای ایرانی (که البته گروه کوچکی بودند) موارد استفاده از هویت منفی را مشاهده نکردم. که البته این مشاهدات را مسلماً نمیتوان تعمیم داد. (به همان دلیل محدود بودن تعداد افراد.)
در حقیقت در مقابل هویت منفی، هویت مثبت زمانی که فرد این احساس درونی را داشته باشد که دارای قابلیتهایی است و میتواند بر دیگران و محیط اطرافش تاثیر بگذارد. هویت مثبت یکی از نشانههای سلامت روان است و انطباق پذیری با محیط اطراف است.
بهعقیدهی والون کودک زمانی که حس نکند مورد پسند دیگران است، مورد پسند خود نخواهد بود.
در مفهوم هویت منفی فرد خود را بهعنوان یک موجود ناتوان مینگرد که دیگران نیز نگاه مثبتی از او ندارند. او از خودش و تمام فعالیتهایی که انجام میدهد نگاهی منفی دارد. هویت منفی رنجی دائم را در فرد ایجاد میکند. خصوصاً وقتی احساس میکند این تصویری که از خود دارد حتی زادهی اعمالش نیز نیست.
در حقیقت درونی کردن کلیشه ها میتواند در درون ما باعٍث ایجاد شَماهاschéma و باورهایی شود که واقعیت وجودمان را برای خودمان تحریف کند.
اگر بیشترین پیامهایی که فرد از محیط اطرافش میگیرد منفی باشد، او خود را بیشازپیش بیارزش خواهد شمرد.
در حقیقت کودک و نوجوان خود را با «پیشبینیهای منفی» پدر و مادرها و سپس در محیط آموزشی در مورد آیندهی او میکنند، همانندسازی میکند.
«تو در آینده هیچی نمیشی» نه تنها موتوری برای حرکت نیست بلکه در بیشتر موارد درونی شدن تصاویری که اطرافیان مهم زندگی او به او میدهند باعث میشود، او را به بازتولید همان عملی که باعث شده او را قضاوت کنند وادار کند. این تصاویر منفی میتوانند بر قابلیتها و امکانات درونیمان اثر بگذارند. و همزمان باعث ایجاد اضطراب شوند و فرد را در انتظار شکست حتمی قرار دهند.
معمولاً افرادی که برای ما نقش مرجع دارند و از لحاظ عاطفی نقش مهمی را بازی میکنند، یا قضاوت افراد گروهمان بیشتر میتوانند این احساس بیارزشی را به ما القا کنند.
نکتهای که بیان آن لازم است این است که وضعیتی که فرد در آن قرار دارد در تعیین استراتژی هویتی انتخابی او نقش تعیینکنندهای دارد. زیرا هرگونه تغییر و تحول در هویت، مستلزم تغییر در روابط فرد با اطرافیانش است. در حقیقیت اگر فرد بخواهد بهطور خودآگاه و یا ناخودآگاه، بخشی از هویت خود را تغییر دهد به این معنی است که رابطهاش را با اطرافیانش -مثلاً در زندگی زناشوییش- را نیز باید تغییر دهد. بهعنوان مثال برای زنی که از فضایی سنتی به جامعهی میزبان آمده است و در رابطهاش با شوهرش نیز تابع این سنتهاست، در صورتی که وابستگیاش به این رابطه زیاد باشد، اهمیتی که حفظ این رابطه برایش دارد باعث میشود که نسبت به هر تغییری مقاومت کند.
نکتهی مهمی که باید به آن توجه کرد این است که تغییر پدیدهای نیست که تنها به حوزهی ذهن و فکر مربوط باشد. گاهی بهایی که فرد برای تغییر باید بپردازد از لحاظ روانی و محیطی خارج از توان روانی او هستند. اگر فرد احساس کند که تغییر کردن و یا عدم رعایت ارزشهای خانوادگی ممکن است باعث طرد او از خانوادهاش شود و این طرد شدن برایش گران تمام خواهد شد خود را در شرایطی قرار میدهد که کمترین تغییر را بکند. بدین ترتیب عوامل روانی، وابستگیهای خانوادگی و گروهی در میزان تغییر افراد در مهاجرت بهعنوان عوامل مهمی باید در نظر گرفته شوند. برای افراد خانوادهی مهاجری که به گروهی سنتی تعلق دارد، فاصله گرفتن هویتی از آن گروه میتواند اضطرابهای شدیدی برای فرد به همراه بیاورد. زیرا ترس از تنها ماندن و از دست دادن حمایت گروه در او به حدی است که ترجیح میدهد با آنها کاملاً منطبق بماند.
برای حسن ختام جملهای را از ژان پل کودل Jean-Paul Codol روانشناس فرانسوی را برگزیدهام که بسیار در مورد افراد خانوادهی مهاجر و گونهای که هویت خود را زندگی میکند مصداق دارد:
«ارزش قائل بودن برای خود، به مقدار زیادی به احساس قدرت فرد در حوزهی عمل و انتخاب مرتبط است. یعنی به میزانی که فرد حس میکند توان عمل بر محیط اجتماعیاش را دارد و میتواند بر پدیده ها و آدمها تاثیر بگذارد و آنها را کنترل و هدایت کند. زمانی که احساس ناتوانی کردن به هویت فرد پیوند بخورد میتواند به احساس ناامیدی شدید یا خشونت بدل شود. ممکن است در ظاهر دیگران را هدف بگیرد، ولی در حقیقت خود فرد را نشانه قرار داده است.»