قرار امروز برایم مهم است. با خواهش و تمنا وقت گرفته بودم. زودترهم ازخانه بیرون آمدهام تا سر وقت و با خیال راحت برسم. مترو به موقع میرسد وسوارمیشوم. بعد از دو ایستگاه صدای خشدار راننده از بلندگو میگوید که این قطار در ایستگاه بعدی میایستد و همهی مسافران باید پیاده شوند، بمبی ازجنگ جهانی دوم پیدا شده و پلیس همهی خیابانها را بسته است .
حالم گرفته میشود:
«مهم نیست پیاده میروم، به اندازهی کافی وقت دارم.»
هوا سرد و ابری است اما باران نمیبارد.
«خوب شد زودتر بیرون آمدم، به موقع میرسم.»
به خودم میگویم و از نگرانیم کم میشود. مدتی است بین ساعت سه و چهارصبح بیدار میشوم ودیگر نمیتوانم بخوابم. هزار فکروخیال بد میریزد به جانم. احساس میکنم که در دلم رخت میشویند. مثل مادربزرگم که وقتی میخواست دلشورهاش را تعریف کند، این جمله را میگفت و من حالا میفهمم منظورش چه حسی بوده. حس عمهی مادرم هم برایم آشنا شده وقتی میگفت:
«از وقتی شوهرم مرده سر ندارم.»
فکر میکنم که حتماً احساس میکرده سرش خالی شده. مثل سر من این روزها، انگار که یک حباب بلوری روی گردنم گذاشته باشند. چندهفته است که دوباره اضطراب به سراغم آمده و زندگیم را مختل کرده است.
تا مطب دکتر فقط چهار ایستگاه مانده. میروم آن طرف خیابان، از سرما تنم مورمور میشود. دکمههای پالتویم را میبندم و خودم را برای یک پیادهروی درست و حسابی آماده میکنم و به خودم میگویم:
«بدهم نشد، خیلی وقت است پیاده جایی نرفتم.»
چند مترجلوتر پلیس جلویم را میگیرد، راه را بستهاند. باید برگردم. پیاده هم نمیشود از آنجا رد شد. تازه یادم میآید که بمب پیاده و سواره سرش نمیشود و همان وقت از ذهنم میگذرد:
«بمبی که ۵۰ سال آنجا افتاده، حتماً تصمیم ندارد در یک ساعت آینده منفجر شود.»
بلند فکر کرده بودم. پلیس با تعجب نگاهم میکند و نگاهش مرا از آنجا میراند.
راهم را به خیابانی که باز است کج میکنم و اینقدر کوچه و خیابانها را پیچ در پیچ میروم که دیگر نمیدانم کجا هستم و به کجا میروم.
وقتی برای سومین بار پلیسها جلویم را میگیرند، با متانت روبرویشان میایستم، مثل اینکه بخواهم راز بزرگی را برایشان فاش کنم:
«من میدانم که شما وظیفهتان را انجام میدهید، ولی من قرار مهمی دارم. لطفاً بگویید چطور میتوانم به این آدرس برسم.»
دو پلیس باهم نگاهم میکنند، نمیگذارند حرفم را تا آخر بزنم میگویند:
«متاسفیم، امنیت برای ما ازهمهچیز مهمتر است و برای همین نمیتوانید دراین محل تردد کنید.»
فکر میکنم معنیاش این است که به ما ربطی ندارد.
حرصم میگیرد. از صبح که بیدارشدم همه فکر و ذکرم قرار امروز بود. حالا میان همهی پریشان احوالی، نگرانی و دلشورهی یک بمب منفجرنشده هم افتاده بود میان زندگیم که هیچ جوری نمیتوانستم از دستش فرار کنم.
اضطرابم از وقتی دوباره شروع شد که کسی آمد خاکسترها را پس زد و آتش درونم دوباره زبانه کشید. از سههفته قبل که قادر به دیدارم آمد و نشست گوشهای از ذهنم و دیگر رهایم نکرد. حضورش فقط در بیداریم نبود. خوابهای بریده بریدهام را هم اشغال کرد.
همان وقتی که در اتاق را با احتیاط بازکرد وگفت :
«میتونم بیام تو.»
قادر با موهای صاف سیاه، صورت سیهچرده و دستهایی که در۱۵ سالگی سالخورده بودند. آمد، زندگی پررنجش را ریخت روی شانههایم و رفت. وقتی وارد شد دستش را دراز کرد و من خیسی عرق را در دستهایم احساس کردم. خودش را روی صندلی ولو کرد، مثل اینکه از خستگی بیحال شده باشد، پاهایش را باز کرد و گردنش افتاد روی پشتی صندلی. چندلحظهای هم چشمهایش را بست.
مشخصاتش را یادداشت میکنم و میپرسم:
« تنهایی یا با خانواده؟»
«با خانواده.»
«چند نفرید؟»
قادر با حالتی که معلوم نیست بیتفاوت، خشمگین، یا عصبانی است، میگوید:
«چند نفرهستیم یا چند نفر بودیم؟»
گیج نگاهش میکنم و میپرسم:
«منظورت چیست؟»
«از افغانستان که راه افتادیم تا رسیدیم اینجا تعدادمان کم شده.»
آب دهانم را قورت میدهم. دلم میریزد. قادر منتظر حال من نمیماند، مثل اینکه حرفهایی را آماده و بارها با خودش مرور کرده باشد میگوید:
«هر روز همراه پدرم میرفتم سر کار. دستفروش بود، جوراب و دمپایی میفروخت. یک روز تب داشتم و خانه مانده بودم. نزدیک بازار، همونجایی که پدرم بساطش را پهن میکرد، یک بمب منفجر شد. وقتی خبر مرگ پدرم را آوردند، خواب بودم. تکه تکه شده بود. یک چیزی را خاک کردیم معلوم نبود که پدرم باشد. همهی سرمایهاش همون بود که همراهش دود شد و رفت به هوا. وضعمون خیلی بد شد. میخواستم بروم مثل پدرم دستفروشی کنم ولی مادرم میترسید و نگذاشت.»
خودم را روی صندلی جمع میکنم و چشم از قادر برنمیدارم.
«یک سال هرجوری بود تحمل کردیم، برادرام کار کردند و پول جمع کردیم. هرچه داشتیم فروختیم، عموهایم هم کمکمان کردند و فرارکردیم. از فقر و بدبختی و بمب فرارکردیم و رفتیم ایران. ولی آنجا هم نتوانستیم بمونیم و رفتیم ترکیه. بعد هم یونان. چند ماهی آنجا بودیم تا بالاخره به اینجا رسیدیم.»
قادر وقتی حرف میزند نگاهش به جای دیگری است، مرا نگاه نمیکند.
«به این راحتی که گفتم نبود. تا ترکیه همه با هم بودیم. من و مادر و چهارتا خواهربرادرم. شش نفر بودیم. نمیتونستیم همه با هم از ترکیه به یونان بریم. قاچاقچی پول میخواست و ما نداشتیم. تصمیم این که کی برود وکی بماند کار سختی بود. دو تا برادرهایم که ازمن بزرگتر هستند، گفتند که من با مادر و دو خواهرم برویم. آنها بعد میآیند. وقتی پول جور شد. وقت جدا شدن از برادرهایم همه گریه میکردیم. مادرم نمیخواست بیاید، به زور سوارش کردیم.»
به اینجا که میرسد، نگاهم میکند میخواهد مطمئن شود همهی حرفهایش را گوش کردهام. نگاهم که به نگاهش میافتد، حالم دگرگون میشود. صورتم گر میگیرد و خیالم میرود به جای دیگری و همانجا برای قادر تعریف میکنم بیآنکه صدایم شنیده شود.
«هنوزهوا روشن بود، داشتم درس میخواندم. ناگهان صدای هولناکی آمد. خانه از جا تکان خورد. قاب پنجرهها
ازجا کنده شدند و شیشهها خرد شدند و همهجا ریختند. خانه پر از خاک شد، از بیرون صدای فریاد میآمد. صداها درهم گم میشدند. خانه دوباره لرزید. سقف اتاق کناری فرو ریخت. دستی مرا از زمین بلند کرد و با خود کشید، پایم به چیزی خورد و درد و سوزش به جانم ریخت. صورتم میسوخت، گوشهایم نمیشنید. کر شده بودم، همینطور کسی مرا روی زمین میکشید. لحظهای بعد در کوچه رها شدم و آن وقت دستهایم را دیدم که خونی بودند.
مادرم دور خودش میچرخید، پدرم برادرم را بغل کرده و کنار من ایستاده بود. چیزی نمیشنیدم، جایی را هم نمیدیدم همهجا پر از خاک بود. مادرم خودش را روی من انداخت. موهای سر پدرم از خاک سفید شده بود.»
قادر در صندلیش جابجا میشود. به من خیره شده است.
«با هزار بدبختی سوار شدیم، وقت سوارشدن همه همدیگر را هل میدادند و میخواستند زودتر سوار شوند. قاچاقچیان با اسلحه ایستاده بودند. اول پول میگرفتند و بعد اجازه میدادند تا سوارشویم.
یک قایق بزرگ بادی سیاه بود. همدیگر را درست نمیدیدیم، فقط حس میکردیم که تعدادمان زیاد است. همه جا تاریک بود و جا برای نشستن کم، همه به هم چسبیده بودیم. معلوم نبود چندنفر سوار شدهاند. صدای موجهای دریا میآمد. بچهها گریه میکردند. قایق در سیاهی شب پیش میرفت و سرعتش زیاد نبود.
دست همدیگر را گرفته بودیم. آنهایی که در میان قایق بودند وضعشان بهتربود. مردها روی لبهی قایق نشسته بودند. قاچاقچی گفته بود که چیزی با خودمان نبریم، قایق سنگین میشود. من یک کولهپشتی داشتم که مدارکمون را در آن گذاشته بودیم، یک مقدار پول هم در جیبم قایم کرده بودم. برادر بزرگم مادر و خواهرهایم را به من سپرده بود. شده بودم سرپرست خانواده. با یک دست خواهرم را گرفته بودم با دست دیگر مادرم را، خواهر کوچکترم بغل مادرم بود. از تاریکی میترسیدم ولی چیزی نمیگفتم. به ما گفته بودند که باید ساکت باشیم تا به ساحل برسیم. چراغهای ساحلی که سوارشده بودیم دیگر دیده نمیشد، تاریکی، همه جا تاریک بود. همهاش مواظب بودم تا تعادلم بهم نخورد و درآب نیفتم…».
کلافه میشوم. حواسم جای دیگری است، دهانم خشک شده است، برای قادر لیوانی آب میریزم. برای خودم هم، لیوان را یک نفس مینوشم. احساس میکنم خاک به دهانم رفته است.
«گرد وخاک کمتر شده بود و هوا تاریک میشد. گوشهایم دوباره میشنیدند، ترسیده بودم، همه بدنم درد میکرد و میسوخت. بیشتر ازهمه پاهایم، نمیتوانستم تکانشان بدهم.
پدرم نبود، نمیدانستم کجاست. مادرم برادرم را بغل کرده بود و فریاد میزد، نمیفهمیدم چه میگوید میان فریادهایش گریه میکرد. هیچوقت او را اینجوری ندیده بود. از گریهی او و درد پاهایم گریهام گرفت.
پدرم و چند نفر دیگر سنگهای خانهی همسایه را کنار میزدند. صدای آمبولانس و ماشین آتشنشانی میآمد. کسی به سراغمان آمد و به مادرم چیزی گفت، او از زمین بلند شد. نورافکنی همهجا را روشن کرد. حالا میتوانستم مردم را ببینم، همسایههایمان را که مات شده بودند و به ساختمان خراب شده نگاه میکردند. خانهی عاطفه روی هم ریخته و دود و خاک همهجا را گرفته بود.
سرم را برگرداندم، چشمم به خانمان افتاد که نصف آن خراب شده بود. کسی ازمادرم پرسید:
«بچههایت همه هستند؟ کسی دیگری هم درخانه بود؟»
مامورآتش نشانی بود.
مادرم مات نگاه میکند ومن میگویم:
«نه نبود. هرشب مادربزرگم پیش ما بود ولی امشب نه، کسی نبود.»
از مادرم میپرسم:
«عاطفه چی شد؟»
دوستم بود، بهترین دوستم. هرروز با هم مدرسه میرفتیم. فریاد میزنم، کاش خواب بودم و خواب میدیدم. میخواستم فردا با عاطفه برویم خرید…»
قادر صاف مینشیند، دستهایش را جلوی صورتش میگیرد، چشمهایش پر از اشک شدهاند. فکر میکنم:
«حتماً همان وقتی که داشتم در ذهنم برای عاطفه گریه میکردم، قادر گریهاش گرفته بود.»
نگاهش میکنم. میخواهم چیزی بپرسم یادم نمیآید. امیدوارم قادر متوجه اینکه حواسم پرت شده بود نشده باشد. نمیتوانستم، دست خودم نیست. هر حرفی در مورد جنگ مرا به فضای آن وقتها میبرد. کابوس جنگ دست از سرم برنمیدارد.
آمدنم به هزاران کیلومتر دورتر و گذشت سالها هم سیاهی آن را کم رنگتر نکرده بود، فقط کمتر از گذشته آنها را به خاطر میآورم. ولی حالا قادر مرا به همان روزها برده بود.
وقتی از کمک پلیس ناامید میشوم رویم را برمیگردانم و او را میبینم با یک کولهپشتی و موهای آشفته که سرگردان و با کنجکاوی دوروبرش را نگاه میکند. انگار منتظر بود تا نگاهش کنم.
وقتی نگاهمان به هم افتاد، نزدیکتر آمد و بعد با صدایی آهسته جوری که بخواهد پلیسها نشوند میگوید:
«من میدانم چطور میشود به آنجا رفت.»
بعد هم با روی خوش ساختمانی را در آن طرف خیابانی که پلیسها میان آن را بسته بودند نشان میدهد و میگوید:
«اینجا محل کار من است، اینقدر نزدیک ولی باز نمیتوانم به آنجا بروم.»
فکر میکنم که اگر آدم بخواهد لابد راهی پیدا میکند تا آن طرف خیابان برود. به نظرم آمد که زیاد هم دلش نمیخواهد سرکارش برود، تازه ساعت ده صبح که وقت شروع کار نبود. ولی خوب به من چه ربطی دارد. خودم به اندازهی کافی گرفتاری دارم.
وقتی گفت راه را بلد است بیآنکه منتظر بماند تا من چیزی بگویم، راه افتاد و با نگاهش از من خواست همراهش بروم.
«من نزدیکی همان جایی که شما میخواهید بروید، زندگی میکنم برای همین راه را بلدم. میخواهم بروم خانه و بخوابم. دیشب خیلی کم خوابیدم.»
کم کم داشت دستم میآمد که چرا نمیخواهد سر کار برود، فقط نمیفهمیدم چرا این توضیحات را به من میدهد.
آلمانی را با لهجهی آمریکایی حرف میزند، یکجور بیخیالی، سرخوشی و سبکی دررفتارش است. مرتب حرف میزند بیآنکه من چیزی گفته یا پرسیده باشم، یا اصلا فکرکند که حواسم به اوهست یا نه.
«مادر میخواست مرا را به جای دیگری ببرد، شوکه شده بود و حواسش به پای من نبود که از دردش بی حال شده بودم. عمویم خودش را رسانده بود. دلم نمیخواست جای دیگری بروم، باید میماندم تا عاطفه را از زیر آوار بیرون بیاورند، باید زنده بیرون میآمد. او که نمیتوانست مرا بگذارد و تنهایی جایی برود.
عمویم بغلم میکند و میگوید خوشحال باش که خودتان بلایی سرتان نیامده. پایم را که میبیند میگوید:
«باید بریم بیمارستان.»
حرفش مثل تیر به قلبم فرو میرود. پدرم را صدا میزند. عدهی بیشتری آمده بودند و سنگها را کنار میزدند. مادر میخواهد به خانه برگردد. عمویم نگهش میدارد، او فریادی میزند:
«همهی زندگیم آنجاست. چطور بگذارم بروم. بدبخت شدم.»
عمویم تکانش میدهد، به من اشاره میکند و میگوید:
«باید برسانیمش بیمارستان. پایش شکسته دستش هم خونریزی کرده.»
احساس خستگی میکنم، دلم میخواهد جایی بنشینم.
«من امریکایی هستم و دانشجوی رشتهی کامپیوتر. آلمان را دوست دارم، سه سال است که اینجا هستم. دلم میخواهد بعد از درس هم همینجا بمانم.»
جوان کنارم راه میرود، حرف میزند و من علاقهای به شنیدن سرگذشتش ندارم.
«اصلاً چرا دنبالش راه افتادم، شاید آدم خلی باشد و مرا همینطور دنبال خودش میکشد.»
سردم است، هنوز در حال وهوای گذشتهام. همیشه اینطور وقتها احساس سرما میکنم. فرقی هم نمیکند که هوا چطور باشد.
جوان ساندویچی از کولهپشتیش درآورده و به من تعارف میکند. برای اولین بار چند کلمه میگویم:
«نه مرسی نمیخورم.»
مایکل، یادم میآید که میان حرفهایش اسمش را هم گفته بود، ساندویچش را با اشتها میخورد و با دهانی پر به من اطمینان میدهد که راه را بلد است و نگران نباشم و همانطور با لحن بیخیالش میپرسد:
«کار واجبی دارید که میخواهید به این آدرس بروید؟»
معمول نبود که کسی چنین سئوالی بکند، ولی رفتار سبکبال مایکل که کم کم داشت حس خوبی به من میداد از بار سئوالش کم کرد و گفتم:
«قرار دکتر دارم که برایم خیلی مهم است.»
شنیدن نام دکتر مسئولیت مایکل را در برابرمن بیشتر میکند. رفتارش جوری است که انگار نجات زندگی کسی در دستان او باشد و هر چند دقیقه یکبار حالم را میپرسد.
به قیافهی یکدفعه جدی شدهی مایکل نگاه میکنم و چهرهی قادر مینشیند روی صورتش:
«خوابم میآمد، دلم میخواست بخوابم، چشمهایم را باز کنم و به ساحل رسیده باشیم. موجها بیشتر و بلندتر شده بودند. هوا ابری و سرد بود و آسمان ترسناک شده بود. همه میترسیدند. مادرم دعا میخواند و دستم را فشار میداد. به نظرم دیگران هم به زبان خودشان دعا میخواندند. بچهها جیغ میزدند.
ناگهان کسی چیزی گفت. زبانش را نمیفهمیدم. بقیه به تلاطم افتادند. قایق را هم با خودشان تکان میدادند…»
باز هم پلیس راه را بسته است. مایکل جلو میرود. من چند قدم دورتر میایستم. سرپرستیام را دادهام به او. صدایش را میشنوم که با هیجان موضوع بیماری را برای پلیسها میگوید، آنها هم با خونسردی نگاهش میکنند و میگویند:
«میشود به بیمارستان رفت، ولی نه دراین منطقه چون دارند بیمارستانها راهم تخلیه میکنند.»
در بیمارستان تکههای شیشه را از سروصورتم درمیآورند. صورتم میسوزد و وقتی اشکهایم روی زخمها میریزد سوزشش بیشتر میشود. صدای گریهی مادرم از راهرو میآید و چند دقیقه بعد فریادش بلند میشود. میتوانم قیافهاش را مجسم کنم که دارد به سر و صورتش میزند. میان فریادهایش اسم عاطفه را میشنوم. تقلا میکنم ازجایم بلند شوم دستی مرا دوباره روی تخت میخواباند. پایم را گچ گرفتهاند.
پدرم به اتاق میآید، موها و لباسش پر از خاک است ولی اشکها گرد و خاک صورتش را شسته است. مرا که میبیند دوباره گریه میکند، نام عاطفه را میشنوم، بیآنکه او گفته باشد.
مایکل برج یک کلیسا را نشانم میدهد و میگوید:
«اینجا را میبینید، همان جایی است که میخواهیم برویم. ببیند جهت رفتنمان درست است نگران نباشید.»
بعد شیشهی کوچک آبی را ازکوله پشتیش درمیآورد و مینوشد. جوابش را نمیدهم. حوصله ندارم، لجم گرفته که به خاطر یک بمب جنگ جهانی دوم اینقدر مواظبت لازم است ولی هیچکس کاری نکرد تا عاطفه نمیرد. مادرم میگفت:
«وقتی آوردنش بیمارستان هنوز زنده بود، خودم دیدم چشمهایش را باز کرد ولی کاری نکردند. سرشان خیلی شلوغ بود.»
نشانی مایکل میان ساختمانهای بلند گم میشود ولی او همچنان اصرار دارد که مشکلی نیست و ما راه را درست میرویم. هوا سرد است، پاهایم یخ کرده، کمردردم شروع شده و هیچ چارهای جزرفتن نیست.
شال گردنم را بالاتر میکشم و چانهام را درآن پنهان میکنم. سرم پایین است. وقت راه رفتن فقط پاهای مایکل را میبینم که همراهم میآیند. باران هم شروع شده، آرزو میکنم که کافهای پیدا کنم و یک قهوه بنوشم.
در خیابانها هیچ ماشینی حرکت نمیکند. همهجا ساکت است، فقط مایکل است که حرف میزند:
«آلمان جای خوبیه. خوشحالم که به اینجا آمدم. پدرو مادرم هم تابستان میآیند. دنبال یک آپارتمان کوچک برایشان میگردم چون پیش من نمیتوانند بمانند و هتل هم گران است، تا بهحال اروپا نیامدند. اصلاً زیاد سفر نرفتند، وقتی بیایند حتماً یک سفرهم به هلند و فرانسه میرویم.»
نمیدانم چرا این حرفها را به من میزند و از ذهنم میگذرد:
«چرا فکر میکند که برنامههای او در آینده برای من جالب است. من که در همین مدت کوتاه با او بودن ذهنم همچنان درگیر گذشته است، اینکه شنیدن اسم بمب مرا به جایی پرتاب کرده که ترکههای بمبش هنوز دست از سرم برنداشتهاند. تازه همین چندوقت پیش هم قادر بمب دیگری درذهنم منفجر کرد و دیگر نتوانستم درست بخوابم.»
دنیای مایکل که به نظرم پیچیده نیست و یا اگرهم باشد گرههایش را راحت میشود باز کرد، کم کم برایم جذاب میشود. دلم میخواهد میتوانستم ازدنیای خودم بروم در دنیای ساده مایکل و بگویم:
«بمبی که کشور تو بر سر این شهر انداخت هر دوی ما را گرفتار کرده و تو از همهچیز میگویی غیر از بمبی که قرار بود با انفجارش کلی آدم کشته شوند.»
به پل بزرگی که روی اتوبانی ساخته شده میرسیم. باران تندتر و سوز سرما بیشتر میشود. احساس میکنم که دیگر توانی برای راه رفتن ندارم و پیش خودم فکر میکنم:
«کسی باور نمیکند، اگر بگویم که در یک جای ناآشنا میان سوز و سرما عقلم را داده بودم دست جوانی که نشانیهایش ساختمانهای بلندی بودند که بیشتر وقتها هم نمیدانم به چه دلیل گم وگور میشدند و وقتی به خیابان دیگری میپیچیدیم دوباره سروکلهشان پیدا میشد.»
صدای مایکل که با خوشحالی میگفت:
«دیدید، من که گفتم نگران نباشید.»
مرا به خود میآورد. همراهی ما با هم یک ساعت و نیم طول کشید و وقتی که دیگر پاهایم سست شده بود و کمرم از درد صاف نمیشد ناگهان اسم خیابانی که مطب دکتر در آن بود را دیدم. شادیم برای خودم باورنکردنی بود.
مایکل مرا تا در مطب همراهی کرد و بعد ازخداحافظی رفت تا همانطور که به خودش وعده داد بود بخوابد.
از پلههای مطب بالا میروم و برخلاف همیشه آرزو میکنم اتاق انتظار شلوغ باشد تا بتوانم مدتی در گرما خستگی در کنم.
در مطب را که باز میکنم. همه لباس پوشیده و آمادهاند تا از آنجا بروند. حیران نگاهشان میکنم و آنها توضیح میدهند که پلیس از آنها خواسته تا هرچه زودتر ساختمان را ترک کنند.
خستگیم چند برابرمیشود، با صدایی پر از التماس میگویم:
«دوساعت در سرما راه رفتم تا به اینجا رسیدم، تازه این بمب ۵۰ سال است اینجا افتاده و تا نیم ساعت دیگر حتماً منفجر نمیشود.»
جملهام تمام نشده که دستیار دکتر با جدیت همان جملهی «امنیت برای ما ازهمهچیز مهمتر است» را تکرار میکند. فکر میکنم:
«جملهها هم واگیر دارند انگار.»
پلههای مطب را با کندی پایین میآیم، نمیدانم حالا کجا بروم.
در اصلی ساختمان را باز میکنم، مایکل از دور میآید. وقتی مرا میبیند خنده روی صورتش مینشیند و تندتر حرکت میکند. به من که میرسد میگوید:
«ازخوابگاه بیرونم کردند، دارند آنجا را هم تخلیه میکنند. حالا میروم به غذاخوری دانشگاه که آن طرف شهر است تا نهار بخورم. حیف نشد که بخوابم، خیلی خستهام.»
در قراری ناگفته دوباره کنار هم راه میرویم، پلیس دایرهی حرکت را محدودتر کرده و تعداد آدمهای سرگردانی که نمیدانند از کدام سو بروند بیشتر شده است.
به خیابانی میپیچیم که نمیدانیم به کجا میرسد. زن و مردی در بالکن خانهشان ایستادهاند و پیروزمندانه به آدمهای حیران خیابان نگاه میکنند و نمیدانند که به زودی سرنوشت مشابهی پیدا میکنند.
مایکل که دوباره سرپرست گروه دو نفرهمان شده است از آنها میپرسد که چطور میشود به مرکز شهر رفت و آنها سویی ازخیابان را نشان میدهند.
حرکت پاهایم از سرما به ارادهام نیست. قادر روبرویم میایستد و تعریف میکند:
«پاهایمان از سرما حس نداشت. آب تا مچ پاهایم بالا آمده بود. کسی به زبان ما گفت:
«باید آب را خالی کنیم، الان غرق میشویم . باید قایق را سبک کنیم، کسی هم به عربی چیزی میگفت. فقط صدا بود چهرهی کسی دیده نمیشد. صدای موجها بیشترشده بود. یک نفر فریاد میزد و میگفت که باید وسایلمان را در آب بیندازیم. من کوله پشتیام را به خودم چسباندم که همهی زندگی ما در آن بود. دوباره فریاد، اینبار چند نفر با هم بودند. دستی کولهپشتی مرا کشید. تکان خوردم، نزدیک بود خودم هم به دریا بیفتم. صدای افتادن کولهپشتیام به آب را شنیدم و همان موقع اشکهایم ریختند.
مادرم صدایم زد و مرا نزدیک خودش کشید. آب بالاتر میآمد. صدای دعا و فریاد، سیاهی بیشتر شده بود. دلم آشوب میشد. موجها قایق را بلند میکردند و دوباره به دریا میکوبیدند…»
صدایی میگوید:
«آدرس اشتباه دادند. برای رفتن به شهر باید جهت عکس رفت. چه آدمهایی پیدا میشوند، مگر میشود آدم نداند کجا زندگی میکند و اطرافش را نشناسد.»
یک زن مسن آلمانی میگوید و نگاهش به زن و مردی است که به مایکل آدرس داده بودند. نفهمیدم از کجا پیدایش شد و چطور به جمع دونفرهی ما پیوست و از کجا میداند که راه درست کدام طرف است. وقتی حرفش تمام میشود رو به مایکل میکند و میگوید:
«از آن طرف برویم من راه را بلدم.»
بعد همراه من و مایکل میآید و میگوید که از کدام طرف برویم و چنان با تحکم و قاطع که ما بیهیچ پرسشی همراهش میشویم. ازخودم لجم میگیرد، از اینکه اختیارم را دست آدمهایی میدهم که نمیشناسم و همان موقع فکر میکنم که مگر انتخاب دیگری هم دارم.
حالا ما سه غریبهای که تنها نقطه اشتراکمان گم شدنمان است کنار هم راه میرویم. زن با لهجهی جنوب آلمان حرف میزند و گامهایش تند است. من و مایکل خودمان را با سرعت راه رفتن او تنظیم میکنیم. پیش خودم فکر میکنم:
«حتماً همین الان از خانهی گرم و راحتش بیرون آمده که اینقدر انرژی دارد و تند میرود. کاش من هم مثل او توان داشتم.»
زن مثل اینکه فکرم را خوانده باشد میگوید:
«دو ساعت است که در راه هستم، باید جواب آزمایشم را از دکتر بگیرم. در ضمن دکتر گفته که نباید خودم را خسته کنم چون برای ریهام خوب نیست.»
مایکل که کم و بیش حواسش جای دیگری بود اسم دکتر را که میشنود با کنجکاوی از زن میپرسد:
«چه بد، عجب روزی باید پیش دکتر بروید حالا حالتان چطور است؟ ببخشید من اسمم مایکل است.»
زن که سینهاش خس خس میکرد با تعجب نگاهش میکند و به کنایه میگوید:
«خوبم، هوا خوب بود فکر کردم بروم پیادهروی، من هم برته هستم.»
هنوز مایکل طنز در حرف برته را درست نگرفته که به چند پلیس میرسیم و مایکل که گویا مدرک مهمتری یافته به سراغشان میرود و میگوید:
«ببینید این دوزن نیازبه دکتردارند واگراتفاقی برایشان بیفتد مسئولیتش با شماست.»
از بد حادثه یکی از پلیسها همان کسی است که قبلاً هم او را دیده بودیم و این بار جملهی همیشگی «امنیت مهمترین موضوع برای ما است» را جوری بیان میکند که نوعی طنز در صدایش است و مایکل باز هم متوجه نمیشود. فکر میکنم:
«این جوان مثل اینکه با طنز بیگانه است، اصلاً با رفتار دیگرش نمیخواند.»
مایکل که توانسته بود ساعتی قبل مرا را به مقصد برساند، ناتوان شده علائمی که نشانگذاری کرده بود همه پشت سرش بودند و حالا خودش را سپرده بود به راهنمایی برته. او هم حرفهایی میزد که معلوم نبود خطابش به ماست و یا با خودش حرف میزند. شاید هم دنبالهی فکرهایش را با صدای بلند میگفت. سرما و خستگی دل و دماغی برای پیگیری حرفهایش نمیگذاشت.
برته نفس نفس میزند و مایکل چابک قدم برمیدارد و درد پاهایم مرا چند قدمی از او عقب میاندازد. همانطور که سرم پایین است به مایکل میگویم:
«جوان که بودم هر روزجمعه کوه میرفتم. پایم درجنگ شکست و بعد از آن مشکل پیدا کردم. با همهی درد پاهایم بازهم میرفتم میخواستم به خودم ثابت کنم که هنوز قدرت دارم. میخواستم درد را شکست بدهم.»
مایکل میایستد و میگوید:
«شما که گفتید ازایران میآیید، آنجا که جنگ نبود. شما با کدام کشور جنگ داشتید؟»
حوصلهی توضیح دادن ندارم. از حرفی هم که زده بودم پشیمان میشوم و چیزی نمیگویم.
مایکل منتظر نگاهم میکند:
«جوابم را ندادید.»
صورت پرسان مایکل جایش را به قادر میدهد:
«نمیدانستیم کجا هستیم. قایق پر از آب شده بود. بعد به یک طرف کج شد، همه جیغ کشیدند. همگی به آب ریختیم. سرم زیر آب رفت، دوباره بالا آمدم. میخواستم فریاد بزنم ولی هر بار دهانم پر از آب میشد. صدای فریاد چند نفر را میشنیدم، دست و پا میزدم بعد صدایی شنیدم، فکر کردم مادرم است. نزدیکتر که شد او نبود. پیدایش نمیکردم. خواهرهایم را هم صدا میزدم.
هنوز درست نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده. فریاد بود، فریاد و… ما میان آبها افتاده بودیم و دست من از دست مادرم رها شده بود.
همهاش مادرم را صدا میزدم اول صدایی نیامد. بلندتر فریاد زدم خواهرهایم را هم صدا کردم. دستم را به گوشهای از قایق که واژگون شده بود بند کرده بودم. دیگران هم همدیگر را صدا میزدند. باز هم صدا زدم، چند بار، تا صدای مادرم آمد، جوابم را داد ولی صدایش از راه دوری میآمد. با دستم دور و برم را جستجو کردم، میترسیدم قایق را رها کنم و خودم هم غرق شوم.
صداها کمتروکمتر میشد. من و مادرم همدیگر را صدا میزدیم و با هم خواهرهایم را، ولی آنها جواب نمیدادند. کمی بعد دیگر صدایم درنمیآمد. نمیدانم چقدر طول کشید تا یک نوری دیدم. مثل یک ستاره بود که نزدیکتر میشد. و دیگر چیزی یادم نمیآید…»
«این بمب را شما روی سر این شهر انداختهاید.»
برته است که رو به مایکل کرده و همانطور که میرود چشم از او برنمیدارد. مایکل گیج نگاهش میکند و من فکر میکنم:
«فقط در طنز نیست که مشکل دارد، تاریخش هم خوب نیست. یادم نیست کی مایکل به برته گفته بود که آمریکایی است.»
نفس تنگی برته بیشتر شده است.
از وقتی که برته به مایکل گفته بود این بمب را شما روی سر این شهر انداختید، حواسش به گذشتهاش پرت شده بود.
«شهر ویران شده، هیچ کجا امن نبود. مادر چمدانی دستش بود. دست برته را گرفته و خواهرش دنبالشان میدوید. برف میبارید. کفشش پاره بود و پاهایش از سرما بیحس شده بودند در راه آدمهای زیادی را میبینند که از میان خرابهها فرارمیکردند. همه خسته شده بودند. برته میخواست دستش را از دست مادر بیرون بکشد و روی زمین بنشیند. صدای هواپیما آمد، مادر آنها را به سمت خرابهای کشید. چمدان را رها کرد. در چمدان باز شد و برته خرس قهوهای پشمالویش را دید که از چمدان بیرون افتاد. صدای انفجار میآمد. برته گوشهایش را گرفت. همه جا پر از دود شد. خرسش دیگر نبود…»
مایکل میایستد، دلخور شده است و با صدایش برته را به حال برمیگرداند:
«ما هم جنگ داشتیم، یکی ازفامیلهای من درجنگ ویتنام کشته شد.»
برته که در بازگشتش از گذشته خشمش راهم همراهش آورده براق جوابش میدهد:
«آن جنگ را هم که خودتان راه انداختید.»
فضای بینشان سنگین میشود، سکوت میکنند. مایکل تلفنش را ازجیبش درمیآورد و نگاه میکند. چند دقیقه بعد عکسی را به من نشان میدهد:
«این آیلین است دوست دخترم. عشق من!»
حس میکنم در رابطه با من میخواهد فاصلهاش با برته را بیشتر کند. بیحوصله میگویم:
«دختر زیبایی است.»
بعد در خیالم آنها را مجسم میکنم که در کافهی دنجی درگوشهای نشستهاند و زنی با پیش بند سفید توردوزی شده روی پیرهن راه راه آبی کم رنگ، با یک فنجان قهوه به سویشان میآید و چون گرسنه هستند یک همبرگر بزرگ با سیبزمینی هم سفارش میدهند.
مایکل به تلفنش نگاه میکند و لبخند میزند.
«اینجا ساختمان مرسدس بنز است.»
برته است که میگوید و کسی در جوابش حرفی نمیزند. تابلو و نشان مرسدس بنز آنقدر بزرگ است که نمیشود ندیدهاش گرفت.
برته ادامه میدهد:
«من تا وقتی بازنشسته بشم اینجا کار میکردم.»
ناگهان جملهی آخرش برایم جالب میشود. از ذهنم میگذرد:
«پس او میداند که خیابانهای اطراف اینجا به کجا میرسند.»
مایکل چشمهایش برق میزند، چند قدم به برته نزدیک میشود ومیگوید:
«خوب اینجا چکار میکردید؟»
برته نگاهش میکند و چیزی نمیگوید. مایکل دست و پایش را گم میکند و میپرسد:
«منظورم این است که برای غذا خوردن کجا میرفتید؟»
لحن مایکل در گفتگو با برته نامطمئن است. برته نگاه شماتتآمیزی به او میکند و با شیطنتی در صدایش میگوید:
«خوب میرفتیم غذا میخریدیم ومیخوردیم.»
مایکل دوباره دست و پایش را گم میکند و میگوید:
«منظورم این بود که شما حتماً راه را خوب بلد هستید و میدانید چطور میتوانیم به خیابان اصلی برسیم.»
برته جواب نمیدهد. پیش خودم فکر میکنم:
«انگار میخواهد این طفلک را به خاطر بمبارانهای ۵۰ سال پیش تنبیه کند. یادش رفته خودشان چه بلایی سر دنیا آوردند.»
خودم را جمع میکنم، من هم دارم همین کار را میکنم.
باران قطع شده ولی باد بیشتر. دیگر مثل قبل احساس سرما نمیکنم. از راه رفتن زیاد گرمم شده، شال گردنم را شل میکنم.
برته نفس نفس میزد، پیشنهاد من برای اینکه کمی صبر کنیم را رد کرده بود و عجله داشت که زودتر به مطب دکتر برسد.
مایکل میگوید:
«فکر کنم که نزدیک خیابان اصلی شدهایم. رفت و آمد مردم بیشتر شده است. الان راه را پیدا میکنیم.»
برته ما را از شر خیابانها و کوچههای سرد ناآشنا نجات میدهد و به خیابانی میرسیم که ماشینها در آن حرکت میکنند. راه رفتنمان کندترمیشود، انگار خیالمان راحت شده باشد و یا اینکه دیگر توان نداشته باشیم.
«اینجا دیگر راه بسته نیست. ماشینها در حرکتند.»
مایکل با شوروشوق میگوید و قدمهایش را تندتر میکند.
من قنادی و نانفروشی را آن طرف خیابان میبینم و دلم برای نوشیدن یک قهوه پرمیزند، ولی همراه برته و مایکل به سمت ساختمانی میروم که مطب دکتر برته آنجاست و دلم میخواهد که حداقل یکی از ما به کارش برسد.
به ساختمان که میرسیم، مایکل جلوتر میرود، بیآنکه نام دکتر را بداند. برته نشانش میدهد وخودش عقبتر میایستد، مثل اینکه بخواهد افتخار این فتح آخر را نصیب او کند و از کدورتی که بینشان بود بکاهد.
بعد ازسه بار زنگ زدن مایکل میگوید که ساعت کارشان تمام شده است.
برته زیر لب از من و مایکل خداحافظی میکند ودست مایکل که بسویش دراز شده است روی هوا میماند.
مایکل مرا نگاه میکند، کافهی آن طرف خیابان را نشانم میدهد و میگوید:
«حالا میتوانید یک قهوهی خوب بنوشید. متاسفم که به دکترتان نرسیدید. من هم میروم دانشگاه غذا بخورم.»
فکر میکنم که هرسهی ما در داشتن روزی ناموفق شریک بودیم. روزی که یک بمب منفجرنشده میان برنامههای زندگیمان منفجر شده بود و از ذهنم میگذرد: «بمبها وقتی منفجر میشوند، ترکشهایشان سالها همهجا دنبال آدم میآیند. خوب است که قبل از انفجار این بمب را خنثی کنند.»
قرار امروز برایم مهم است. با خواهش و تمنا وقت گرفته بودم. زودترهم ازخانه بیرون آمدهام تا سر وقت و با خیال راحت برسم. مترو به موقع میرسد وسوارمیشوم. بعد از دو ایستگاه صدای خشدار راننده از بلندگو میگوید که این قطار در ایستگاه بعدی میایستد و همهی مسافران باید پیاده شوند، بمبی ازجنگ جهانی دوم پیدا شده و پلیس همهی خیابانها را بسته است .
حالم گرفته میشود:
«مهم نیست پیاده میروم، به اندازهی کافی وقت دارم.»
هوا سرد و ابری است اما باران نمیبارد.
«خوب شد زودتر بیرون آمدم، به موقع میرسم.»
به خودم میگویم و از نگرانیم کم میشود. مدتی است بین ساعت سه و چهارصبح بیدار میشوم ودیگر نمیتوانم بخوابم. هزار فکروخیال بد میریزد به جانم. احساس میکنم که در دلم رخت میشویند. مثل مادربزرگم که وقتی میخواست دلشورهاش را تعریف کند، این جمله را میگفت و من حالا میفهمم منظورش چه حسی بوده. حس عمهی مادرم هم برایم آشنا شده وقتی میگفت:
«از وقتی شوهرم مرده سر ندارم.»
فکر میکنم که حتماً احساس میکرده سرش خالی شده. مثل سر من این روزها، انگار که یک حباب بلوری روی گردنم گذاشته باشند. چندهفته است که دوباره اضطراب به سراغم آمده و زندگیم را مختل کرده است.
تا مطب دکتر فقط چهار ایستگاه مانده. میروم آن طرف خیابان، از سرما تنم مورمور میشود. دکمههای پالتویم را میبندم و خودم را برای یک پیادهروی درست و حسابی آماده میکنم و به خودم میگویم:
«بدهم نشد، خیلی وقت است پیاده جایی نرفتم.»
چند مترجلوتر پلیس جلویم را میگیرد، راه را بستهاند. باید برگردم. پیاده هم نمیشود از آنجا رد شد. تازه یادم میآید که بمب پیاده و سواره سرش نمیشود و همان وقت از ذهنم میگذرد:
«بمبی که ۵۰ سال آنجا افتاده، حتماً تصمیم ندارد در یک ساعت آینده منفجر شود.»
بلند فکر کرده بودم. پلیس با تعجب نگاهم میکند و نگاهش مرا از آنجا میراند.
راهم را به خیابانی که باز است کج میکنم و اینقدر کوچه و خیابانها را پیچ در پیچ میروم که دیگر نمیدانم کجا هستم و به کجا میروم.
وقتی برای سومین بار پلیسها جلویم را میگیرند، با متانت روبرویشان میایستم، مثل اینکه بخواهم راز بزرگی را برایشان فاش کنم:
«من میدانم که شما وظیفهتان را انجام میدهید، ولی من قرار مهمی دارم. لطفاً بگویید چطور میتوانم به این آدرس برسم.»
دو پلیس باهم نگاهم میکنند، نمیگذارند حرفم را تا آخر بزنم میگویند:
«متاسفیم، امنیت برای ما ازهمهچیز مهمتر است و برای همین نمیتوانید دراین محل تردد کنید.»
فکر میکنم معنیاش این است که به ما ربطی ندارد.
حرصم میگیرد. از صبح که بیدارشدم همه فکر و ذکرم قرار امروز بود. حالا میان همهی پریشان احوالی، نگرانی و دلشورهی یک بمب منفجرنشده هم افتاده بود میان زندگیم که هیچ جوری نمیتوانستم از دستش فرار کنم.
اضطرابم از وقتی دوباره شروع شد که کسی آمد خاکسترها را پس زد و آتش درونم دوباره زبانه کشید. از سههفته قبل که قادر به دیدارم آمد و نشست گوشهای از ذهنم و دیگر رهایم نکرد. حضورش فقط در بیداریم نبود. خوابهای بریده بریدهام را هم اشغال کرد.
همان وقتی که در اتاق را با احتیاط بازکرد وگفت :
«میتونم بیام تو.»
قادر با موهای صاف سیاه، صورت سیهچرده و دستهایی که در۱۵ سالگی سالخورده بودند. آمد، زندگی پررنجش را ریخت روی شانههایم و رفت. وقتی وارد شد دستش را دراز کرد و من خیسی عرق را در دستهایم احساس کردم. خودش را روی صندلی ولو کرد، مثل اینکه از خستگی بیحال شده باشد، پاهایش را باز کرد و گردنش افتاد روی پشتی صندلی. چندلحظهای هم چشمهایش را بست.
مشخصاتش را یادداشت میکنم و میپرسم:
« تنهایی یا با خانواده؟»
«با خانواده.»
«چند نفرید؟»
قادر با حالتی که معلوم نیست بیتفاوت، خشمگین، یا عصبانی است، میگوید:
«چند نفرهستیم یا چند نفر بودیم؟»
گیج نگاهش میکنم و میپرسم:
«منظورت چیست؟»
«از افغانستان که راه افتادیم تا رسیدیم اینجا تعدادمان کم شده.»
آب دهانم را قورت میدهم. دلم میریزد. قادر منتظر حال من نمیماند، مثل اینکه حرفهایی را آماده و بارها با خودش مرور کرده باشد میگوید:
«هر روز همراه پدرم میرفتم سر کار. دستفروش بود، جوراب و دمپایی میفروخت. یک روز تب داشتم و خانه مانده بودم. نزدیک بازار، همونجایی که پدرم بساطش را پهن میکرد، یک بمب منفجر شد. وقتی خبر مرگ پدرم را آوردند، خواب بودم. تکه تکه شده بود. یک چیزی را خاک کردیم معلوم نبود که پدرم باشد. همهی سرمایهاش همون بود که همراهش دود شد و رفت به هوا. وضعمون خیلی بد شد. میخواستم بروم مثل پدرم دستفروشی کنم ولی مادرم میترسید و نگذاشت.»
خودم را روی صندلی جمع میکنم و چشم از قادر برنمیدارم.
«یک سال هرجوری بود تحمل کردیم، برادرام کار کردند و پول جمع کردیم. هرچه داشتیم فروختیم، عموهایم هم کمکمان کردند و فرارکردیم. از فقر و بدبختی و بمب فرارکردیم و رفتیم ایران. ولی آنجا هم نتوانستیم بمونیم و رفتیم ترکیه. بعد هم یونان. چند ماهی آنجا بودیم تا بالاخره به اینجا رسیدیم.»
قادر وقتی حرف میزند نگاهش به جای دیگری است، مرا نگاه نمیکند.
«به این راحتی که گفتم نبود. تا ترکیه همه با هم بودیم. من و مادر و چهارتا خواهربرادرم. شش نفر بودیم. نمیتونستیم همه با هم از ترکیه به یونان بریم. قاچاقچی پول میخواست و ما نداشتیم. تصمیم این که کی برود وکی بماند کار سختی بود. دو تا برادرهایم که ازمن بزرگتر هستند، گفتند که من با مادر و دو خواهرم برویم. آنها بعد میآیند. وقتی پول جور شد. وقت جدا شدن از برادرهایم همه گریه میکردیم. مادرم نمیخواست بیاید، به زور سوارش کردیم.»
به اینجا که میرسد، نگاهم میکند میخواهد مطمئن شود همهی حرفهایش را گوش کردهام. نگاهم که به نگاهش میافتد، حالم دگرگون میشود. صورتم گر میگیرد و خیالم میرود به جای دیگری و همانجا برای قادر تعریف میکنم بیآنکه صدایم شنیده شود.
«هنوزهوا روشن بود، داشتم درس میخواندم. ناگهان صدای هولناکی آمد. خانه از جا تکان خورد. قاب پنجرهها
ازجا کنده شدند و شیشهها خرد شدند و همهجا ریختند. خانه پر از خاک شد، از بیرون صدای فریاد میآمد. صداها درهم گم میشدند. خانه دوباره لرزید. سقف اتاق کناری فرو ریخت. دستی مرا از زمین بلند کرد و با خود کشید، پایم به چیزی خورد و درد و سوزش به جانم ریخت. صورتم میسوخت، گوشهایم نمیشنید. کر شده بودم، همینطور کسی مرا روی زمین میکشید. لحظهای بعد در کوچه رها شدم و آن وقت دستهایم را دیدم که خونی بودند.
مادرم دور خودش میچرخید، پدرم برادرم را بغل کرده و کنار من ایستاده بود. چیزی نمیشنیدم، جایی را هم نمیدیدم همهجا پر از خاک بود. مادرم خودش را روی من انداخت. موهای سر پدرم از خاک سفید شده بود.»
قادر در صندلیش جابجا میشود. به من خیره شده است.
«با هزار بدبختی سوار شدیم، وقت سوارشدن همه همدیگر را هل میدادند و میخواستند زودتر سوار شوند. قاچاقچیان با اسلحه ایستاده بودند. اول پول میگرفتند و بعد اجازه میدادند تا سوارشویم.
یک قایق بزرگ بادی سیاه بود. همدیگر را درست نمیدیدیم، فقط حس میکردیم که تعدادمان زیاد است. همه جا تاریک بود و جا برای نشستن کم، همه به هم چسبیده بودیم. معلوم نبود چندنفر سوار شدهاند. صدای موجهای دریا میآمد. بچهها گریه میکردند. قایق در سیاهی شب پیش میرفت و سرعتش زیاد نبود.
دست همدیگر را گرفته بودیم. آنهایی که در میان قایق بودند وضعشان بهتربود. مردها روی لبهی قایق نشسته بودند. قاچاقچی گفته بود که چیزی با خودمان نبریم، قایق سنگین میشود. من یک کولهپشتی داشتم که مدارکمون را در آن گذاشته بودیم، یک مقدار پول هم در جیبم قایم کرده بودم. برادر بزرگم مادر و خواهرهایم را به من سپرده بود. شده بودم سرپرست خانواده. با یک دست خواهرم را گرفته بودم با دست دیگر مادرم را، خواهر کوچکترم بغل مادرم بود. از تاریکی میترسیدم ولی چیزی نمیگفتم. به ما گفته بودند که باید ساکت باشیم تا به ساحل برسیم. چراغهای ساحلی که سوارشده بودیم دیگر دیده نمیشد، تاریکی، همه جا تاریک بود. همهاش مواظب بودم تا تعادلم بهم نخورد و درآب نیفتم…».
کلافه میشوم. حواسم جای دیگری است، دهانم خشک شده است، برای قادر لیوانی آب میریزم. برای خودم هم، لیوان را یک نفس مینوشم. احساس میکنم خاک به دهانم رفته است.
«گرد وخاک کمتر شده بود و هوا تاریک میشد. گوشهایم دوباره میشنیدند، ترسیده بودم، همه بدنم درد میکرد و میسوخت. بیشتر ازهمه پاهایم، نمیتوانستم تکانشان بدهم.
پدرم نبود، نمیدانستم کجاست. مادرم برادرم را بغل کرده بود و فریاد میزد، نمیفهمیدم چه میگوید میان فریادهایش گریه میکرد. هیچوقت او را اینجوری ندیده بود. از گریهی او و درد پاهایم گریهام گرفت.
پدرم و چند نفر دیگر سنگهای خانهی همسایه را کنار میزدند. صدای آمبولانس و ماشین آتشنشانی میآمد. کسی به سراغمان آمد و به مادرم چیزی گفت، او از زمین بلند شد. نورافکنی همهجا را روشن کرد. حالا میتوانستم مردم را ببینم، همسایههایمان را که مات شده بودند و به ساختمان خراب شده نگاه میکردند. خانهی عاطفه روی هم ریخته و دود و خاک همهجا را گرفته بود.
سرم را برگرداندم، چشمم به خانمان افتاد که نصف آن خراب شده بود. کسی ازمادرم پرسید:
«بچههایت همه هستند؟ کسی دیگری هم درخانه بود؟»
مامورآتش نشانی بود.
مادرم مات نگاه میکند ومن میگویم:
«نه نبود. هرشب مادربزرگم پیش ما بود ولی امشب نه، کسی نبود.»
از مادرم میپرسم:
«عاطفه چی شد؟»
دوستم بود، بهترین دوستم. هرروز با هم مدرسه میرفتیم. فریاد میزنم، کاش خواب بودم و خواب میدیدم. میخواستم فردا با عاطفه برویم خرید…»
قادر صاف مینشیند، دستهایش را جلوی صورتش میگیرد، چشمهایش پر از اشک شدهاند. فکر میکنم:
«حتماً همان وقتی که داشتم در ذهنم برای عاطفه گریه میکردم، قادر گریهاش گرفته بود.»
نگاهش میکنم. میخواهم چیزی بپرسم یادم نمیآید. امیدوارم قادر متوجه اینکه حواسم پرت شده بود نشده باشد. نمیتوانستم، دست خودم نیست. هر حرفی در مورد جنگ مرا به فضای آن وقتها میبرد. کابوس جنگ دست از سرم برنمیدارد.
آمدنم به هزاران کیلومتر دورتر و گذشت سالها هم سیاهی آن را کم رنگتر نکرده بود، فقط کمتر از گذشته آنها را به خاطر میآورم. ولی حالا قادر مرا به همان روزها برده بود.
وقتی از کمک پلیس ناامید میشوم رویم را برمیگردانم و او را میبینم با یک کولهپشتی و موهای آشفته که سرگردان و با کنجکاوی دوروبرش را نگاه میکند. انگار منتظر بود تا نگاهش کنم.
وقتی نگاهمان به هم افتاد، نزدیکتر آمد و بعد با صدایی آهسته جوری که بخواهد پلیسها نشوند میگوید:
«من میدانم چطور میشود به آنجا رفت.»
بعد هم با روی خوش ساختمانی را در آن طرف خیابانی که پلیسها میان آن را بسته بودند نشان میدهد و میگوید:
«اینجا محل کار من است، اینقدر نزدیک ولی باز نمیتوانم به آنجا بروم.»
فکر میکنم که اگر آدم بخواهد لابد راهی پیدا میکند تا آن طرف خیابان برود. به نظرم آمد که زیاد هم دلش نمیخواهد سرکارش برود، تازه ساعت ده صبح که وقت شروع کار نبود. ولی خوب به من چه ربطی دارد. خودم به اندازهی کافی گرفتاری دارم.
وقتی گفت راه را بلد است بیآنکه منتظر بماند تا من چیزی بگویم، راه افتاد و با نگاهش از من خواست همراهش بروم.
«من نزدیکی همان جایی که شما میخواهید بروید، زندگی میکنم برای همین راه را بلدم. میخواهم بروم خانه و بخوابم. دیشب خیلی کم خوابیدم.»
کم کم داشت دستم میآمد که چرا نمیخواهد سر کار برود، فقط نمیفهمیدم چرا این توضیحات را به من میدهد.
آلمانی را با لهجهی آمریکایی حرف میزند، یکجور بیخیالی، سرخوشی و سبکی دررفتارش است. مرتب حرف میزند بیآنکه من چیزی گفته یا پرسیده باشم، یا اصلا فکرکند که حواسم به اوهست یا نه.
«مادر میخواست مرا را به جای دیگری ببرد، شوکه شده بود و حواسش به پای من نبود که از دردش بی حال شده بودم. عمویم خودش را رسانده بود. دلم نمیخواست جای دیگری بروم، باید میماندم تا عاطفه را از زیر آوار بیرون بیاورند، باید زنده بیرون میآمد. او که نمیتوانست مرا بگذارد و تنهایی جایی برود.
عمویم بغلم میکند و میگوید خوشحال باش که خودتان بلایی سرتان نیامده. پایم را که میبیند میگوید:
«باید بریم بیمارستان.»
حرفش مثل تیر به قلبم فرو میرود. پدرم را صدا میزند. عدهی بیشتری آمده بودند و سنگها را کنار میزدند. مادر میخواهد به خانه برگردد. عمویم نگهش میدارد، او فریادی میزند:
«همهی زندگیم آنجاست. چطور بگذارم بروم. بدبخت شدم.»
عمویم تکانش میدهد، به من اشاره میکند و میگوید:
«باید برسانیمش بیمارستان. پایش شکسته دستش هم خونریزی کرده.»
احساس خستگی میکنم، دلم میخواهد جایی بنشینم.
«من امریکایی هستم و دانشجوی رشتهی کامپیوتر. آلمان را دوست دارم، سه سال است که اینجا هستم. دلم میخواهد بعد از درس هم همینجا بمانم.»
جوان کنارم راه میرود، حرف میزند و من علاقهای به شنیدن سرگذشتش ندارم.
«اصلاً چرا دنبالش راه افتادم، شاید آدم خلی باشد و مرا همینطور دنبال خودش میکشد.»
سردم است، هنوز در حال وهوای گذشتهام. همیشه اینطور وقتها احساس سرما میکنم. فرقی هم نمیکند که هوا چطور باشد.
جوان ساندویچی از کولهپشتیش درآورده و به من تعارف میکند. برای اولین بار چند کلمه میگویم:
«نه مرسی نمیخورم.»
مایکل، یادم میآید که میان حرفهایش اسمش را هم گفته بود، ساندویچش را با اشتها میخورد و با دهانی پر به من اطمینان میدهد که راه را بلد است و نگران نباشم و همانطور با لحن بیخیالش میپرسد:
«کار واجبی دارید که میخواهید به این آدرس بروید؟»
معمول نبود که کسی چنین سئوالی بکند، ولی رفتار سبکبال مایکل که کم کم داشت حس خوبی به من میداد از بار سئوالش کم کرد و گفتم:
«قرار دکتر دارم که برایم خیلی مهم است.»
شنیدن نام دکتر مسئولیت مایکل را در برابرمن بیشتر میکند. رفتارش جوری است که انگار نجات زندگی کسی در دستان او باشد و هر چند دقیقه یکبار حالم را میپرسد.
به قیافهی یکدفعه جدی شدهی مایکل نگاه میکنم و چهرهی قادر مینشیند روی صورتش:
«خوابم میآمد، دلم میخواست بخوابم، چشمهایم را باز کنم و به ساحل رسیده باشیم. موجها بیشتر و بلندتر شده بودند. هوا ابری و سرد بود و آسمان ترسناک شده بود. همه میترسیدند. مادرم دعا میخواند و دستم را فشار میداد. به نظرم دیگران هم به زبان خودشان دعا میخواندند. بچهها جیغ میزدند.
ناگهان کسی چیزی گفت. زبانش را نمیفهمیدم. بقیه به تلاطم افتادند. قایق را هم با خودشان تکان میدادند…»
باز هم پلیس راه را بسته است. مایکل جلو میرود. من چند قدم دورتر میایستم. سرپرستیام را دادهام به او. صدایش را میشنوم که با هیجان موضوع بیماری را برای پلیسها میگوید، آنها هم با خونسردی نگاهش میکنند و میگویند:
«میشود به بیمارستان رفت، ولی نه دراین منطقه چون دارند بیمارستانها راهم تخلیه میکنند.»
در بیمارستان تکههای شیشه را از سروصورتم درمیآورند. صورتم میسوزد و وقتی اشکهایم روی زخمها میریزد سوزشش بیشتر میشود. صدای گریهی مادرم از راهرو میآید و چند دقیقه بعد فریادش بلند میشود. میتوانم قیافهاش را مجسم کنم که دارد به سر و صورتش میزند. میان فریادهایش اسم عاطفه را میشنوم. تقلا میکنم ازجایم بلند شوم دستی مرا دوباره روی تخت میخواباند. پایم را گچ گرفتهاند.
پدرم به اتاق میآید، موها و لباسش پر از خاک است ولی اشکها گرد و خاک صورتش را شسته است. مرا که میبیند دوباره گریه میکند، نام عاطفه را میشنوم، بیآنکه او گفته باشد.
مایکل برج یک کلیسا را نشانم میدهد و میگوید:
«اینجا را میبینید، همان جایی است که میخواهیم برویم. ببیند جهت رفتنمان درست است نگران نباشید.»
بعد شیشهی کوچک آبی را ازکوله پشتیش درمیآورد و مینوشد. جوابش را نمیدهم. حوصله ندارم، لجم گرفته که به خاطر یک بمب جنگ جهانی دوم اینقدر مواظبت لازم است ولی هیچکس کاری نکرد تا عاطفه نمیرد. مادرم میگفت:
«وقتی آوردنش بیمارستان هنوز زنده بود، خودم دیدم چشمهایش را باز کرد ولی کاری نکردند. سرشان خیلی شلوغ بود.»
نشانی مایکل میان ساختمانهای بلند گم میشود ولی او همچنان اصرار دارد که مشکلی نیست و ما راه را درست میرویم. هوا سرد است، پاهایم یخ کرده، کمردردم شروع شده و هیچ چارهای جزرفتن نیست.
شال گردنم را بالاتر میکشم و چانهام را درآن پنهان میکنم. سرم پایین است. وقت راه رفتن فقط پاهای مایکل را میبینم که همراهم میآیند. باران هم شروع شده، آرزو میکنم که کافهای پیدا کنم و یک قهوه بنوشم.
در خیابانها هیچ ماشینی حرکت نمیکند. همهجا ساکت است، فقط مایکل است که حرف میزند:
«آلمان جای خوبیه. خوشحالم که به اینجا آمدم. پدرو مادرم هم تابستان میآیند. دنبال یک آپارتمان کوچک برایشان میگردم چون پیش من نمیتوانند بمانند و هتل هم گران است، تا بهحال اروپا نیامدند. اصلاً زیاد سفر نرفتند، وقتی بیایند حتماً یک سفرهم به هلند و فرانسه میرویم.»
نمیدانم چرا این حرفها را به من میزند و از ذهنم میگذرد:
«چرا فکر میکند که برنامههای او در آینده برای من جالب است. من که در همین مدت کوتاه با او بودن ذهنم همچنان درگیر گذشته است، اینکه شنیدن اسم بمب مرا به جایی پرتاب کرده که ترکههای بمبش هنوز دست از سرم برنداشتهاند. تازه همین چندوقت پیش هم قادر بمب دیگری درذهنم منفجر کرد و دیگر نتوانستم درست بخوابم.»
دنیای مایکل که به نظرم پیچیده نیست و یا اگرهم باشد گرههایش را راحت میشود باز کرد، کم کم برایم جذاب میشود. دلم میخواهد میتوانستم ازدنیای خودم بروم در دنیای ساده مایکل و بگویم:
«بمبی که کشور تو بر سر این شهر انداخت هر دوی ما را گرفتار کرده و تو از همهچیز میگویی غیر از بمبی که قرار بود با انفجارش کلی آدم کشته شوند.»
به پل بزرگی که روی اتوبانی ساخته شده میرسیم. باران تندتر و سوز سرما بیشتر میشود. احساس میکنم که دیگر توانی برای راه رفتن ندارم و پیش خودم فکر میکنم:
«کسی باور نمیکند، اگر بگویم که در یک جای ناآشنا میان سوز و سرما عقلم را داده بودم دست جوانی که نشانیهایش ساختمانهای بلندی بودند که بیشتر وقتها هم نمیدانم به چه دلیل گم وگور میشدند و وقتی به خیابان دیگری میپیچیدیم دوباره سروکلهشان پیدا میشد.»
صدای مایکل که با خوشحالی میگفت:
«دیدید، من که گفتم نگران نباشید.»
مرا به خود میآورد. همراهی ما با هم یک ساعت و نیم طول کشید و وقتی که دیگر پاهایم سست شده بود و کمرم از درد صاف نمیشد ناگهان اسم خیابانی که مطب دکتر در آن بود را دیدم. شادیم برای خودم باورنکردنی بود.
مایکل مرا تا در مطب همراهی کرد و بعد ازخداحافظی رفت تا همانطور که به خودش وعده داد بود بخوابد.
از پلههای مطب بالا میروم و برخلاف همیشه آرزو میکنم اتاق انتظار شلوغ باشد تا بتوانم مدتی در گرما خستگی در کنم.
در مطب را که باز میکنم. همه لباس پوشیده و آمادهاند تا از آنجا بروند. حیران نگاهشان میکنم و آنها توضیح میدهند که پلیس از آنها خواسته تا هرچه زودتر ساختمان را ترک کنند.
خستگیم چند برابرمیشود، با صدایی پر از التماس میگویم:
«دوساعت در سرما راه رفتم تا به اینجا رسیدم، تازه این بمب ۵۰ سال است اینجا افتاده و تا نیم ساعت دیگر حتماً منفجر نمیشود.»
جملهام تمام نشده که دستیار دکتر با جدیت همان جملهی «امنیت برای ما ازهمهچیز مهمتر است» را تکرار میکند. فکر میکنم:
«جملهها هم واگیر دارند انگار.»
پلههای مطب را با کندی پایین میآیم، نمیدانم حالا کجا بروم.
در اصلی ساختمان را باز میکنم، مایکل از دور میآید. وقتی مرا میبیند خنده روی صورتش مینشیند و تندتر حرکت میکند. به من که میرسد میگوید:
«ازخوابگاه بیرونم کردند، دارند آنجا را هم تخلیه میکنند. حالا میروم به غذاخوری دانشگاه که آن طرف شهر است تا نهار بخورم. حیف نشد که بخوابم، خیلی خستهام.»
در قراری ناگفته دوباره کنار هم راه میرویم، پلیس دایرهی حرکت را محدودتر کرده و تعداد آدمهای سرگردانی که نمیدانند از کدام سو بروند بیشتر شده است.
به خیابانی میپیچیم که نمیدانیم به کجا میرسد. زن و مردی در بالکن خانهشان ایستادهاند و پیروزمندانه به آدمهای حیران خیابان نگاه میکنند و نمیدانند که به زودی سرنوشت مشابهی پیدا میکنند.
مایکل که دوباره سرپرست گروه دو نفرهمان شده است از آنها میپرسد که چطور میشود به مرکز شهر رفت و آنها سویی ازخیابان را نشان میدهند.
حرکت پاهایم از سرما به ارادهام نیست. قادر روبرویم میایستد و تعریف میکند:
«پاهایمان از سرما حس نداشت. آب تا مچ پاهایم بالا آمده بود. کسی به زبان ما گفت:
«باید آب را خالی کنیم، الان غرق میشویم . باید قایق را سبک کنیم، کسی هم به عربی چیزی میگفت. فقط صدا بود چهرهی کسی دیده نمیشد. صدای موجها بیشترشده بود. یک نفر فریاد میزد و میگفت که باید وسایلمان را در آب بیندازیم. من کوله پشتیام را به خودم چسباندم که همهی زندگی ما در آن بود. دوباره فریاد، اینبار چند نفر با هم بودند. دستی کولهپشتی مرا کشید. تکان خوردم، نزدیک بود خودم هم به دریا بیفتم. صدای افتادن کولهپشتیام به آب را شنیدم و همان موقع اشکهایم ریختند.
مادرم صدایم زد و مرا نزدیک خودش کشید. آب بالاتر میآمد. صدای دعا و فریاد، سیاهی بیشتر شده بود. دلم آشوب میشد. موجها قایق را بلند میکردند و دوباره به دریا میکوبیدند…»
صدایی میگوید:
«آدرس اشتباه دادند. برای رفتن به شهر باید جهت عکس رفت. چه آدمهایی پیدا میشوند، مگر میشود آدم نداند کجا زندگی میکند و اطرافش را نشناسد.»
یک زن مسن آلمانی میگوید و نگاهش به زن و مردی است که به مایکل آدرس داده بودند. نفهمیدم از کجا پیدایش شد و چطور به جمع دونفرهی ما پیوست و از کجا میداند که راه درست کدام طرف است. وقتی حرفش تمام میشود رو به مایکل میکند و میگوید:
«از آن طرف برویم من راه را بلدم.»
بعد همراه من و مایکل میآید و میگوید که از کدام طرف برویم و چنان با تحکم و قاطع که ما بیهیچ پرسشی همراهش میشویم. ازخودم لجم میگیرد، از اینکه اختیارم را دست آدمهایی میدهم که نمیشناسم و همان موقع فکر میکنم که مگر انتخاب دیگری هم دارم.
حالا ما سه غریبهای که تنها نقطه اشتراکمان گم شدنمان است کنار هم راه میرویم. زن با لهجهی جنوب آلمان حرف میزند و گامهایش تند است. من و مایکل خودمان را با سرعت راه رفتن او تنظیم میکنیم. پیش خودم فکر میکنم:
«حتماً همین الان از خانهی گرم و راحتش بیرون آمده که اینقدر انرژی دارد و تند میرود. کاش من هم مثل او توان داشتم.»
زن مثل اینکه فکرم را خوانده باشد میگوید:
«دو ساعت است که در راه هستم، باید جواب آزمایشم را از دکتر بگیرم. در ضمن دکتر گفته که نباید خودم را خسته کنم چون برای ریهام خوب نیست.»
مایکل که کم و بیش حواسش جای دیگری بود اسم دکتر را که میشنود با کنجکاوی از زن میپرسد:
«چه بد، عجب روزی باید پیش دکتر بروید حالا حالتان چطور است؟ ببخشید من اسمم مایکل است.»
زن که سینهاش خس خس میکرد با تعجب نگاهش میکند و به کنایه میگوید:
«خوبم، هوا خوب بود فکر کردم بروم پیادهروی، من هم برته هستم.»
هنوز مایکل طنز در حرف برته را درست نگرفته که به چند پلیس میرسیم و مایکل که گویا مدرک مهمتری یافته به سراغشان میرود و میگوید:
«ببینید این دوزن نیازبه دکتردارند واگراتفاقی برایشان بیفتد مسئولیتش با شماست.»
از بد حادثه یکی از پلیسها همان کسی است که قبلاً هم او را دیده بودیم و این بار جملهی همیشگی «امنیت مهمترین موضوع برای ما است» را جوری بیان میکند که نوعی طنز در صدایش است و مایکل باز هم متوجه نمیشود. فکر میکنم:
«این جوان مثل اینکه با طنز بیگانه است، اصلاً با رفتار دیگرش نمیخواند.»
مایکل که توانسته بود ساعتی قبل مرا را به مقصد برساند، ناتوان شده علائمی که نشانگذاری کرده بود همه پشت سرش بودند و حالا خودش را سپرده بود به راهنمایی برته. او هم حرفهایی میزد که معلوم نبود خطابش به ماست و یا با خودش حرف میزند. شاید هم دنبالهی فکرهایش را با صدای بلند میگفت. سرما و خستگی دل و دماغی برای پیگیری حرفهایش نمیگذاشت.
برته نفس نفس میزند و مایکل چابک قدم برمیدارد و درد پاهایم مرا چند قدمی از او عقب میاندازد. همانطور که سرم پایین است به مایکل میگویم:
«جوان که بودم هر روزجمعه کوه میرفتم. پایم درجنگ شکست و بعد از آن مشکل پیدا کردم. با همهی درد پاهایم بازهم میرفتم میخواستم به خودم ثابت کنم که هنوز قدرت دارم. میخواستم درد را شکست بدهم.»
مایکل میایستد و میگوید:
«شما که گفتید ازایران میآیید، آنجا که جنگ نبود. شما با کدام کشور جنگ داشتید؟»
حوصلهی توضیح دادن ندارم. از حرفی هم که زده بودم پشیمان میشوم و چیزی نمیگویم.
مایکل منتظر نگاهم میکند:
«جوابم را ندادید.»
صورت پرسان مایکل جایش را به قادر میدهد:
«نمیدانستیم کجا هستیم. قایق پر از آب شده بود. بعد به یک طرف کج شد، همه جیغ کشیدند. همگی به آب ریختیم. سرم زیر آب رفت، دوباره بالا آمدم. میخواستم فریاد بزنم ولی هر بار دهانم پر از آب میشد. صدای فریاد چند نفر را میشنیدم، دست و پا میزدم بعد صدایی شنیدم، فکر کردم مادرم است. نزدیکتر که شد او نبود. پیدایش نمیکردم. خواهرهایم را هم صدا میزدم.
هنوز درست نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده. فریاد بود، فریاد و… ما میان آبها افتاده بودیم و دست من از دست مادرم رها شده بود.
همهاش مادرم را صدا میزدم اول صدایی نیامد. بلندتر فریاد زدم خواهرهایم را هم صدا کردم. دستم را به گوشهای از قایق که واژگون شده بود بند کرده بودم. دیگران هم همدیگر را صدا میزدند. باز هم صدا زدم، چند بار، تا صدای مادرم آمد، جوابم را داد ولی صدایش از راه دوری میآمد. با دستم دور و برم را جستجو کردم، میترسیدم قایق را رها کنم و خودم هم غرق شوم.
صداها کمتروکمتر میشد. من و مادرم همدیگر را صدا میزدیم و با هم خواهرهایم را، ولی آنها جواب نمیدادند. کمی بعد دیگر صدایم درنمیآمد. نمیدانم چقدر طول کشید تا یک نوری دیدم. مثل یک ستاره بود که نزدیکتر میشد. و دیگر چیزی یادم نمیآید…»
«این بمب را شما روی سر این شهر انداختهاید.»
برته است که رو به مایکل کرده و همانطور که میرود چشم از او برنمیدارد. مایکل گیج نگاهش میکند و من فکر میکنم:
«فقط در طنز نیست که مشکل دارد، تاریخش هم خوب نیست. یادم نیست کی مایکل به برته گفته بود که آمریکایی است.»
نفس تنگی برته بیشتر شده است.
از وقتی که برته به مایکل گفته بود این بمب را شما روی سر این شهر انداختید، حواسش به گذشتهاش پرت شده بود.
«شهر ویران شده، هیچ کجا امن نبود. مادر چمدانی دستش بود. دست برته را گرفته و خواهرش دنبالشان میدوید. برف میبارید. کفشش پاره بود و پاهایش از سرما بیحس شده بودند در راه آدمهای زیادی را میبینند که از میان خرابهها فرارمیکردند. همه خسته شده بودند. برته میخواست دستش را از دست مادر بیرون بکشد و روی زمین بنشیند. صدای هواپیما آمد، مادر آنها را به سمت خرابهای کشید. چمدان را رها کرد. در چمدان باز شد و برته خرس قهوهای پشمالویش را دید که از چمدان بیرون افتاد. صدای انفجار میآمد. برته گوشهایش را گرفت. همه جا پر از دود شد. خرسش دیگر نبود…»
مایکل میایستد، دلخور شده است و با صدایش برته را به حال برمیگرداند:
«ما هم جنگ داشتیم، یکی ازفامیلهای من درجنگ ویتنام کشته شد.»
برته که در بازگشتش از گذشته خشمش راهم همراهش آورده براق جوابش میدهد:
«آن جنگ را هم که خودتان راه انداختید.»
فضای بینشان سنگین میشود، سکوت میکنند. مایکل تلفنش را ازجیبش درمیآورد و نگاه میکند. چند دقیقه بعد عکسی را به من نشان میدهد:
«این آیلین است دوست دخترم. عشق من!»
حس میکنم در رابطه با من میخواهد فاصلهاش با برته را بیشتر کند. بیحوصله میگویم:
«دختر زیبایی است.»
بعد در خیالم آنها را مجسم میکنم که در کافهی دنجی درگوشهای نشستهاند و زنی با پیش بند سفید توردوزی شده روی پیرهن راه راه آبی کم رنگ، با یک فنجان قهوه به سویشان میآید و چون گرسنه هستند یک همبرگر بزرگ با سیبزمینی هم سفارش میدهند.
مایکل به تلفنش نگاه میکند و لبخند میزند.
«اینجا ساختمان مرسدس بنز است.»
برته است که میگوید و کسی در جوابش حرفی نمیزند. تابلو و نشان مرسدس بنز آنقدر بزرگ است که نمیشود ندیدهاش گرفت.
برته ادامه میدهد:
«من تا وقتی بازنشسته بشم اینجا کار میکردم.»
ناگهان جملهی آخرش برایم جالب میشود. از ذهنم میگذرد:
«پس او میداند که خیابانهای اطراف اینجا به کجا میرسند.»
مایکل چشمهایش برق میزند، چند قدم به برته نزدیک میشود ومیگوید:
«خوب اینجا چکار میکردید؟»
برته نگاهش میکند و چیزی نمیگوید. مایکل دست و پایش را گم میکند و میپرسد:
«منظورم این است که برای غذا خوردن کجا میرفتید؟»
لحن مایکل در گفتگو با برته نامطمئن است. برته نگاه شماتتآمیزی به او میکند و با شیطنتی در صدایش میگوید:
«خوب میرفتیم غذا میخریدیم ومیخوردیم.»
مایکل دوباره دست و پایش را گم میکند و میگوید:
«منظورم این بود که شما حتماً راه را خوب بلد هستید و میدانید چطور میتوانیم به خیابان اصلی برسیم.»
برته جواب نمیدهد. پیش خودم فکر میکنم:
«انگار میخواهد این طفلک را به خاطر بمبارانهای ۵۰ سال پیش تنبیه کند. یادش رفته خودشان چه بلایی سر دنیا آوردند.»
خودم را جمع میکنم، من هم دارم همین کار را میکنم.
باران قطع شده ولی باد بیشتر. دیگر مثل قبل احساس سرما نمیکنم. از راه رفتن زیاد گرمم شده، شال گردنم را شل میکنم.
برته نفس نفس میزد، پیشنهاد من برای اینکه کمی صبر کنیم را رد کرده بود و عجله داشت که زودتر به مطب دکتر برسد.
مایکل میگوید:
«فکر کنم که نزدیک خیابان اصلی شدهایم. رفت و آمد مردم بیشتر شده است. الان راه را پیدا میکنیم.»
برته ما را از شر خیابانها و کوچههای سرد ناآشنا نجات میدهد و به خیابانی میرسیم که ماشینها در آن حرکت میکنند. راه رفتنمان کندترمیشود، انگار خیالمان راحت شده باشد و یا اینکه دیگر توان نداشته باشیم.
«اینجا دیگر راه بسته نیست. ماشینها در حرکتند.»
مایکل با شوروشوق میگوید و قدمهایش را تندتر میکند.
من قنادی و نانفروشی را آن طرف خیابان میبینم و دلم برای نوشیدن یک قهوه پرمیزند، ولی همراه برته و مایکل به سمت ساختمانی میروم که مطب دکتر برته آنجاست و دلم میخواهد که حداقل یکی از ما به کارش برسد.
به ساختمان که میرسیم، مایکل جلوتر میرود، بیآنکه نام دکتر را بداند. برته نشانش میدهد وخودش عقبتر میایستد، مثل اینکه بخواهد افتخار این فتح آخر را نصیب او کند و از کدورتی که بینشان بود بکاهد.
بعد ازسه بار زنگ زدن مایکل میگوید که ساعت کارشان تمام شده است.
برته زیر لب از من و مایکل خداحافظی میکند ودست مایکل که بسویش دراز شده است روی هوا میماند.
مایکل مرا نگاه میکند، کافهی آن طرف خیابان را نشانم میدهد و میگوید:
«حالا میتوانید یک قهوهی خوب بنوشید. متاسفم که به دکترتان نرسیدید. من هم میروم دانشگاه غذا بخورم.»
فکر میکنم که هرسهی ما در داشتن روزی ناموفق شریک بودیم. روزی که یک بمب منفجرنشده میان برنامههای زندگیمان منفجر شده بود و از ذهنم میگذرد: «بمبها وقتی منفجر میشوند، ترکشهایشان سالها همهجا دنبال آدم میآیند. خوب است که قبل از انفجار این بمب را خنثی کنند.»