شگفتی، و دریغ،
گَشتی در دیوانِ خواجو
بر پایهی کتابِ:
” دیوانِ کاملِ خواجوی کرمانی
با مقدّهی حسن انوری، به کوششِ سعید قانعی. چاپِ ۱۳۷۴، انتشاراتِ بهزاد “
فهرست: صفحه
۱ – چند اشاره: 3
۲ – زیباییها، و درخششهای آن در شعرهای خواجو 6
۳ – خواجو، و نقدِ زمانه 14
۴ – شعرهای خواجو، و بیپردهگیهای جنسی 16
۵ – ” چنین که سر به غلامی نهادهای، خواجو! ” 17
۶ – پسگفتار 20
۱- چند اشاره:
۱- – پیش از هر چیز، یک نکته در بارهی ویراستاری و چاپِ این دیوان:
ضمنِ قدردانی، باید اذعان کرد که کیفیتِ چاپِ این دیوان، یکی از بدترین نمونههای یک چاپِ نا مناسب است. آقای سعید قانعی، کمترین توجّه را نسبت به ویراستاریِ کتاب داشته است. سَرِهمنویسیهای بیموردِ کلماتِ ترکیبی، فاصلهگذاری نکردن میانِ کلمات، و گاه چسباندنِ برخی حروفِ یک کلمه به کلماتِ پیش و پس از آن، و غلطهای چاپی، آنقدر فراوان است که آدم تعجّب میکند. و این در حالی است، که در پیشگفتارِ این کتاب، از حسن انوری، تأکید شده است که در تاریخ: ” شاید بتوان گفت که خواجو از جهاتِ گوناگون مظلوم واقع شده است… “. و شاید چاپِ وِلِنگارانهی این دیوان، یکی از آخرین ” ظلم “ها در حقِّ این شاعرِ خوب بوده است!
۲-. حکومتِ اسلامی ایران تاکنون کوشیده است تا بسیاری از آثارِ ادبیاتِ غنیِ ایران را بهمثابهِ ابزاری برای منافعِ مادّی خود به خدمت بگیرد. تلاشی که آسیبهایی جدّی به فرهنگِ کشور زده است. این حکومت، برای بهرهبرداری از خواجو هم، بهسببِ برخی شعرهایی که او در مَدحِ امامهای شیعه سروده است، کوششهای فراوانی کرده است.
من عکسی از دارزدنِ یک انسان را در میدانِ “خواجوی کرمانی” در شهرِ “کرمان” در اینجا می گذارم. این عکس را به همراهِ گزارشی در بارهی دارزدنِ یک انسانِ بینوا چاپ کردهاند. امّا این عکس، دارای یک معنای نمادینِ بسیار نیرومند است، که ژرفای فضاحتِ بهرهبرداریهای حکومتِ اسلامی از ادبیاتِ ایران را به شکلی روشن نشان میدهد.
دارزدنِ یک انسانِ بینوا در میدانِ “خواجوی کرمانی” در “کرمان”، بهمن ماهِ ۱۳۹۱ در برابرِ تندیسِ “خواجو”
” بر سرِ چارسویِ خِطّهی عشق رو به هر سو که آوری، داریست ” خواجو
۳ – هیچ یک از مثنویهای پنجگانهی خواجو و دیگر نوشتههای به نثرِ او در این دیوان نیامده است.
۴ – و چند نکتهی دیگر، که شاید برای داشتنِ یک تصویرِ کلّی از خواجو و زندهگیِ او مفید باشد:
۴ – ۱ – خواجو را بسیاری از کسان، شاعری مهم دانستهاند. در کتابِ ” سَبکشناسیِ شعر “، سیروسِ شمیسا، مینویسد: ” خواجو در میانِ شاعرانِ گروهِ تلفیق، بعد از حافظ، از همه پیشرفتهتر است… ظاهراً حافظ به او بیش از دیگران توجّه داشت. در آن بیتِ معروف که گفتهاند از یکی از معاصرانِ حافظ است و بهنظرِ من از خودِ حافظ است، بهاین معنی اشاره شده است:
- اُستادِ سخن، سعدیست نزدِ همهکس، امّا دارد سخنِ حافظ، طرزِ سخنِ خواجو“
۴ – 2- نکاتی از زندهگیِ خواجو:
– بر گرفته از: کوروش کمالی سَروِستانی، مدیرِ مرکزِ اسناد و کتابخانهی ملّیِ فارس: روزنامهی ” همشهری ” آنلاین ۲۲ شهریور ۱۳۹۶
حافظ شیرازی : سالِ ۷۲۷ – ۷۹۲ ه. ق.، [ نزدیکبه ۱۳۲۷- ۱۳۹۰ م.، ۶۵ سالهگی ]
عُبید زاکانی: سالِ ۷۰۱ – ۷۷۲ ه. ق.، [ نزدیکبه۱۳۲۲- ۱۳۹۳ م.،۷۰ سالهگی ]
خواجو کرمانی: سالِ ۶۸۹ – ۷۵۳ ه. ق.، [ نزدیکبه۱۲۹۰- ۱۳۵۴ م.، ۶۴ سالهگی ]
خواجو کرمانی: در کرمان زاده شد؛ یک سال پیش از مرگِ ” سعدی “.
سعدی شیرازی: سالِ ۶۰۶ – ۶۹۰ ه. ق.، [ نزدیکبه۱۲۱۰- ۱۲۹۴ م.، ۸۴ سالهگی ]
خواجو کرمانی ۱۱ ساله بود که ” عُبید ” زاده میشود ( ۷۰۱ه. ق. )؛
عُبید زاکانی ۵۲ ساله بود که ” خواجو ” درگذشت ( ۷۵۳ه. ق. ).
خواجو کرمانی ۳۸ ساله بود که ” حافظ ” زاده شد ( ۷۲۷ه. ق. )؛
حافظ شیرازی ۲۶ ساله بود که ” خواجو ” درگذشت (۷۵۳ ه. ق.).
با در نظر گرفتن تاریخِ ” آلِ اینجو ” و نیز مَدحیاتِ این سه شاعر از ” ابواسحاق اینجو “، حدّاقل میتوان مطمئن بود که سه سال، یعنی از۷۵۰ تا ۷۵۳ هجری، این سه شاعر در شیراز با هم انس و الفت و همنشینی داشتهاند.
در یکی از درخشانترین دورههای ادبیِ قرنِ هشتم در شیراز، سه شاعر بزرگ این دوران، یعنی ” خواجو “، ” عُبید ” و ” حافظ “، مثلّثِ ادبیِ مؤثّری را تشکیل میدهند. حداقل میدانیم ” حافظ ” و ” عُبید ” و ” خواجو ” در محفلِ ادبیِ ” شاه ابواسحاق ” و ” شاه شجاع ” ماندگار بودند و هر سه آن دو را مدح کردند.
بر اساسِ شواهدِ تاریخی:
” خواجو ” در سالِ ۷۴۰ از کرمان، به شیراز میآید؛
” عُبید ” در سالِ ۷۵۰ از شمال ایران به شیراز میآید.
” حافظ ” در این سال، شاعر بیستوسه سالهی شهرِ شیراز است.
شیرازِ ” بواسحاقی “، شیرازیاست پرتعصّب و تساهل، شیرازیاست که زاهدانِ آن، عالمانِ آن، بزرگان، و البتّه کُلوها [ کلانتر، رییسِ محلّه، سر دسته… ]، عاشقان و مُطرِبان و خراباتیان در یک همزیستیِ پایدار، شیراز را شهری ماندگار میکنند. جمعیّتِ شیراز در این سالها نزدیک به پنجاههزار نفر بوده است.
۴ – 3 – برگرفته از پیشگفتارِ سعید قانع با عنوانِ ” شرحی بر زندگانیِ خواجو “:
خواجو در ۲۹/۳۰سالهگی، در حالیکه همسر و یک فرزند داشت، دست به مسافرتی زد که نزدیک به ۱۸/۱۷سال به درازا کشید.. او به عراق، خوزستان، آذربایجان، بغداد، و مصر رفت. در بازگشت، مدّتی را در تبریز بود، سپس به کرمان بازگشت. او ده سالِ پایانیِ زندهگیاش را در شیراز بود. مزارِ او هم در نزدیکی های شیراز است.
[سعید قانع از علّتِ این سفر چیزی نمیگوید. ولی گفته میشود که سفرِ او به شیراز، برای پیوستن و خدمت به دربارِ حاکمانِ شیراز بود. ولی کوروش کمالی سُروِستانی میگوید: ” به روایت مورّخان، قصدِ او از این سفرها، بهجز دیدار با بزرگانِ ادب و عرفان، بیشتر تقرّب به اُمَرا و پادشاهانِ آن زمان بود. به همین سبب، با دَربارهای آلِ مُظَفّر، آلِ اینجُو، ایلخانان، و آلِ جلایر ارتباط داشت، و سلاطین، اُمَرا و وُزَرا و اَکابرِ آنان را مدح میگفت… ].
خواجو زمانی که در بغداد بود، ظاهراً مرفّهالحال و آسوده میزیست… خواجو از شُعَرایی است که ضمنِ غزلسرایی، مَدحگو و قصیدهسرا هم بوده، و از این راه، خواسته است مَزیّتی عالی بیابد…
در دیوانِ او هَجو، کم است و آنچه ملاحظه میگردد، چنانچه گفته شد، راجع به ایّامِ جوانی است، و در این ایّامِ جوانی، بیحِرص و طمع نبوده است و هرچه از ممدوح میسِتُد، توقّع بیشتر داشت، و از ینرو، به این و آن زیاد توسُّل میکرد… [ تأکیدها از من است ].
۵ – نوشتهی پیشِ رو، یک گزارشِ بسیار کوتاه است از یک گشتِ طولانی در دیوانِ خواجو کرمانی. شاعری که در زمانهی خود، و در میانِ رونقِ “ طرزهای سخنِ ” سخنگویانِ غولپیکرِ شعرِ ایران در آن دوره، توانست ” طرزی دیگر ” را پِی افکَنَد. ” طرز “ی که به حافظ کمک کرد تا شعرِ ایران را به ” طرازِ شعرِ جهان ” برسانَد.
۲- زیبایی، و درخششهای آن در شعرهای خواجو
زیبایی، موضوعی نیست که فقط در شعر و یا در ادبیات و هنر به آن جدّاً نیاز است؛ زیبایی، چیزی است که همهی گونههای بیان و اِبراز – چه در دانش و چه هر عرصهی دیگر – به آن نیاز دارند.
این که زیبایی چیست، و نشانهها و مختصّاتِ آن چهها هستند را میشود در حیطهی نظر و دیدگاه برکاوید و کمابیش فراگرفت؛ ولی این که زیبایی را چهگونه میتوان در عمل و کِردار آفرید، همچنان، موضوعی است که از توانِ یک آشنایی و آگاهیِ نظریِ صِرف بیرون است. در زمانی که یک انسان – ولی همچنین هر جانورِ دیگری – آغاز میکند به ” اِبرازِ ” خود، مجموعهای از عوامل آغاز میکنند به فعّالشدن و کاراشدن، که تا پیش از آن زمان، نشانی از موجودبودنِشان نبود.
با آن که ” شکلِ ” یک زیبایی، بهتنهایی تماشایی است، همانطور که محتوای یک زیبایی به تنهایی؛ ولی این را درست گفتهاند که یک زیبایی، به اوج میرسد زمانی که در آن، هم شکل و هم محتوا، بهطرزی زیبنده با هم درآمیزند.
امّا ” دریافتِ ” زیباییهای یک ” اِبراز ” هم، از توانِ یک آشناییِ صِرفِ نظری و دیدگاهی با راههای دریافتِ زیبایی و لذّتبردن از آن، بیرون است. تواناییِ ” دریافتِ ” زیبایی هم، همانگونه که توانایی در ” آفریدنِ ” زیبایی، وابسته است به مجموعه ای از عوامل، که فقط در زمانِ ” دریافتِ ” زیبایی از سویِ یک انسان، فعّال میشوند.
در غزلهای خواجو، ولی همچنین در مدیحههای بیمزه و گاهِ وقیحانهی او هم حتّی، سوسوهای درخشانِ ” زیبایی ” را می توان دید. این سوسوها، گاه به راستی چنان میدرخشند که هم سببِ شگفتی میشوند و هم سببِ لذّت. هرچند، کم پیش نمیآید که آدم با حسرت به خود میگوید: حیفِ این درخششها؛ کاش این درخششها، در جایی و مکانی و موضوعی دیگر پدیدار میشدند.
آه، گاهی ولی فکر میکنم که جدّی نبودنِ خواجو – یا بهتر بگویم، کمژرفاییِ اندیشه های او، نمیگویم سَبُکسری، ولی چیزی مثلِ کُندی و نا/ بُرّاییِ او در اندیشههایش، و یا ترس و اِکراهِ و نا/پِیگریهایش – کمک میکند که آدم از آن درخششها بیشتر لذّت ببرد.
آیا گاهگاه، یک شعر و یا یک کارِ هنری، یا اصلاً بگوییم یک ” اِبراز “، که فقط زیبا باشد، ولی به شرطِ این که نخواهد از توجّهِ آدمی بهرهبرداریِ سوء بکند، نمیتواند زیبا و ارزشمند باشد؟ اگر نه، پس چرا این طور است؟
به گفته ی ا. شاملو:
” اگر که بیهُده زیباست شب
برای چه زیباست شب
برای کِه زیباست؟”
بگذریم…
تصویرپردازیهای زیبا و نو، تشبیههای با ذوق، بازیهای هنرمندانه با کلمات، بهرهگیری از وزن و آهنگهای دلنشین، و هر آنچه که ” صنایعِ لفظی ” مینامند، در دیوانِ خواجو فراوان است. برخی از آنها بهراستی که شگفتآور هستند و آدم را به تحسین وا میدارند. گیرم که برخی از آنها در شعرهای شاعرانِ پیش از خواجو هم دیده میشوند، مانندِ تشبیهِ ” صُراحیِ ” بامدادی به ” خروس “، که در شعرهای نظامی و… هم هست.
اشاره به برخی از نمونههای زیبای این “صنایعِ لفظی”:
۲- ۱ – ” طرزِ سخنِ خواجو “
جذّابترین گونهی زیبایی در دیوانِ خواجو
در دورانِ زندهگی و آفرینشِ شعریِ خواجو، ما با طرزِ سخنهای چندی در شعرِ ایران رو به رو هستیم که هر یک، طرزِ سخنهای جالبی بودند و به غنایِ زبانِ شعری و غنای بیانِ شاعرانهی حقایقِ اجتماعی و فکری کمک کردهاند. مانندِ طرزِ سخنِ شاعرِ خوبِ معاصرِ خواجو و حافظ، یعنی عُبِید زاکانی، که بهویژه در شعرهای انتقادیِ او بازتاب یافته است.
” طرزِ سخنِ خواجو “، طرزِ خاصّی در سخن است. ولی بهراستی آن چه که ” طرزِ سخنِ خواجو ” نامیده شده است، چه است و چه ویژهگیهایی دارد؟ آیا اصلاً چنین ” طرزِ سخنی ” در دیوانِ خواجو وجود دارد؟ یا این که نه، وجود ندارد، و این طرزِ سخن، فقط ساخته و پرداختهی ذهنِ حافظ بوده است؟
خواجو از شاعرانِ ورزیدهای بود؛ و به دلیلِ همین ورزدیدهگی، در میانِ شاعرانِ دورهی خود، نامی و جایگاهی داشت. امّا آیا هر شاعرِ ورزیدهای دارای آنچنان ” طرزِ سخنی ” است که آدمی مثلِ حافظ را به سوی خود بکشانَد و او را به در پیش گرفتنِ آن طرز وا دارد؟
زیباییهای شعری در دیوانِ خواجو فراوان هستند. زیباییهایی که در بسیاری از نمودهای خودشان، فراتر از زمانهیشان، یعنی حتّی امروز، شگفتیآور هستند. این زیباییها در رباعیات، قصاید، و حتّی در مدیحههای خواجو، اینجا و آنجا، دیده میشوند. ولی در غزلهای خواجو است که این زیباییها به اوج میرسند. امّا آیا این زیباییهای شگفتیآور، همان ” طرزِ سخنِ خواجو ” هستند؟
خواجو اصطلاحِ ” رِند ” و ” رِندی ” را در شعرهای خود گسترش داد. او این اصطلاحها را کمابیش به عرصهی اجتماعی آورد. امّا آیا این کارِ او، همان طرزِ سخنِ او بود؟
حق آن است که طرزِ سخنِ خواجو، واقعیت دارد. اصیل است. از آنِ او است. ساخته و پرداختهی ذهنِ جویای حافظ نیست. این طرزِ سخن، ورزیدهگی خواجو و آن زیباییهای شعریِ دیوانِ او نیست. این طرزِ سخن، چیزی است که در ورزیدهگیِ شعریِ خواجو و در همهی آن زیباییهای شعرِ او دیده میشود و یقیناً به سهمِ خود، آن ورزیدهگی و زیباییها را رنگِ ویژهای داده است. و با آنها در پیوندی زنده است. ولی این طرزِ سخن، خود، چیزی مستقل از آن ورزیدهگی و از آن زیباییها است.
این طرزِ سخن، خود، یک زیباییِ مستقل است. این طرزِ سخن، دستآوردِ تلاشِ یک جانِ در تنگنایی است که در خََفَقانِ سیاسی و تنگناییهای فردی و میل به بیانِ حقیقت، گرفتار آمده است، در همان حال، میخواهد نقبی به سوی نور بزند. یعنی نقبی به سوی دریافتِ حقیقت، و بیانِ آن. این خَفَقان، اگر چه ریشههای نیرومندی در خودکامهگیِ نیروهای سیاسی و اقتصادی، و نیز در تنگناییها و دشواریهای زندهگیِ اجتماعی و فردی دارد، ولی همچنین، ریشههایی نیرومند در زبان هم دارد. زبانی که به دلایلی، دیگر نمیتواند ابزاری برای نقبزدن به سوی نور، به سوی شناختِ حقیقت و به سویِ بیانِ آن باشد.
چنین طرزِ سخنی، بهراستی در شعرهای خواجو وجود دارد. این طرزِ سخن ولی، در زیرِ گَرد و غبارها، اِبهامها، و نیز در زیرِ سایهی ملاحظهکاریها و ناپیگیریهای خواجو کمابیش پنهان و یا درآمیحته است. با این حال، دریافتِ این طرزِ سخن، از میانِ آن درآمیختهگی، چندان هم دشوار نیست. احتمالاٌ در آن دوره، کسانیِ دیگری هم بهجز حافظ، این طرزِ سخنِ خواجو را دریافته بودند. ولی آنچه که بسیار دشوارتر از ” دریافتِ ” این طرزِ سخنِ خواجو است این است که کسی یا کسانی، در آن دوره، بر آن میشدند تا فقط به ماندن در محدودهی ” دریافتِ ” این طرزِ سخن بسنده نکنند و آن طرز را خود در نوشته هایشان به کار گیرند، و بلکه آن را گسترش هم بدهند. دشواریِ بهکارگیریِ این طرزِ سخن، در آن دوره، با احتمالِ بالا، این بوده است که این طرزِ سخن، برای بهکارگیرندهی آن خطرآفرین بود. همچنان که این طرزِ سخن، برای صاحبانِ قدرت و برای ملازمانِ قدرت نیز خطرناک بود. تنها، جانهای در تنگنا گرفتارشدهای مانندِ حافظ بودند که نه تنها توانستند آن طرزِ سخن را دریافت کنند، بلکه آن را پروراندند، و به گسترشِ آن همّت گماردند.
امّا بهراستی چیست این طرزِ سخنِ خواجو، که حافظ را هم به خود مشغول ساخت؟
پاسخ به این پرسش، کارِ آسانی نیست، و بحثی مستقل میخواهد. امّا هر جه هست، این طرزِ سخن، یکی از جذّابترین زیباییها در کنارِ دیگر زیباییهای دیوانِ خواجو است.
۲- ۲- تصویرپردازیهای زیبا:
- ز بَسکه در رمضان، سخت گفت عالِمِ شهر چو آبگینه، دلِ نازُکِ قَدَح بِشکست
- سَحَرگَه، ماهِ عقرب/زُلفِ من، مَست درآمد، همچو شمعی شمع در دست
- بهطیره گفت: نبینی سِپِهرِ کاسه/مثال ز بَهرِ خوردنِ خونِ تو، جمله تن، شکماست
- روان کن اِی نگارِ آتشینروی زُلالی/آتشی زان آبِ معقود
- شامِ خونآشامِ گیسو را اگر چین کردهاند زُلفِ پُرچین را، چرا بر صبح، پَرچین کردهاند؟
- مِهر/ورزان، ز اشتیاقِ طلعتاش، شب تا سَحَر چشمِ شبپیمای را در ماه و پَروین کردهاند
- در تاب رفتهاند و برآشفته، کَز چه روی تشبیهِ ما به سُنبُلِ مَهپوش کردهاند
- سَرو ندیدم، که در قَبا بِخرامید مَه، نشنیدم که با کُلاه برآمد
- نشستهام مُتَرَصِّد، که از دریچهی صبح مگر طلوع کند آفتابِ روزِ وِصال
- هر سَحَر، چاک زنم دامنِ جان را چون صبح تا گریبانِ تو شد مَطلَعِ خورشیدِ جمال
- گفتم: “از دیده شَوَم غرقهی خون، روزی چند” چشمِ دریا/دلِ من، شور برآورد که: “سال”!
- درهم کِشَم طنابِ سراپردهی کبود بند و طِلِسمِ گُنبدِ دوّار بِشکَنَم
- عِنانِ باد نخواهم ز دست داد کنون ولی چه سود، که در دست، نیست جز بادَم
- همچو خواجو، پای در گِل ماندهیی بر سرِ پُل مانده، بار/اُفتادهیی
- خورشید را به سایهی شب، دَر نشاندهاند شب را به پاسبانیِ اَختر نشاندهاند
- در شبِ زُلفِ تو، مهتابی خوشست
- اِی بر عِذارِ مَهوَشات، آن زُلفِ پُر شکست چون: زنگیای، گرفته بهشب مشعلی بهدست
- گر شکارِ آهویِ صیّادِ او گشتم، چه شد وَر غلامِ هِندویِ شببازِ او بودم، چه بُود
- در هوایت، زُورَقی بر خَشک میرانم، ولیک جانام از توفانِ غم، در قعرِ بَحرِ زاخِر است
- رَقمی چند بهسُرخی، که روان در قلم آید اشکِشَنگَرفیِ چشماست، که بر نامه چکید
- از خیطِ شمس، دیوِ سپیدِ سپیده را چون بُختیان، نَفاذِ تو بر سر، کُنَد مهار
۲ – ۳ – بیتها و مصرعهای زیبا
بهجز شاید دو سه مورد، برای من دشوار است که بتوانم یک غزلِ خواجو را به مثابهّ یک کلِّ زیبا، گزینش و وَرچین بکنم. امّا بیتها و مصرعهای فراوانی را می توان برگزید.
- خواجو اَر در ظُلمتِ شب، باده نوشد، گو بنوش خِضر را در تیرهگی، از آبِحیوان، چاره نیست
- سَحَرگَه، خوش بُوَد گُلچیدن از باغ ولیکن، گر نگوید باغبان هیچ!
- گفتَمَش: “دور از تو، خواجو را که باشد همنَفَس؟” گفت: “بادِ صبحگاهی!، کافرین بر باد باد!”
- شبِ دراز، به مُژگان، ستاره میشِمُرَم [این تصویرِ زیبا در شعرهای محلّی هم هست]
- شبی، خورشید را در خواب دیدم تویی تعبیر و، این، خوابیست روشن
- وجودِ خاکیِ ما پیش از آن، که کوزه کنند بگوی فاش، که: ” آن کوزهی نهانی کو؟”
- صبحاست، ساقیا! مِیِ چون آفتاب کو؟ خاتونِ آب/جامهی آتش/نقاب کو؟
- بِگُشای عُقدهی شب، بِنمای مَه ز عقرب که شد از نفیرِ خواجو، گُذَرِ شهاب، بسته
- بَسکه چون صبح، در آفاق زنم آتشِ دل نَتَوانَد که بر آید، شَهِ سیّاره پگاه
- بهتیرهگی و درازی، شبی چو دوش، ندیدم اگرچه، زُلفِ تو، از دوش بگذرد به درازی
- بهیادِ بادهگُسارانِ مجلسات، خورشید به بَزمگاهِ اُفُق، نوش کرده جامِ شراب
- صبوحی، گناه است در پایِ سَرو ولی راستی را، گناهی خوش است
- به چشمِ کَرَم، سویِ خواجو نگر! که در چشمِ مستات نگاهی خوش است
- دبیر، سِرِّ دلام فاش کرد و، معذور است؛ چهگونه آتشِ سوزان، بهنِی، بپوشانَد؟!
- چو گُل نقاب برافکَند، بُلبُلِ سَحَری فغان برآرَد و، از باغبان نَیَندیشَد
- کَشتیِ ما، چنان شکست، کَزو تختهای بر کَران نمیافتد
- اِی که خواجو نتواند که نیارد یادَت یاد میدار که از مات نمیآید یاد!
- هر کِه را وَجدی نباشد، کِی بغلتانَد سَماع؟ آتشی باید، که تا دُودی بهروزَن بَر شود
- ز باد، حالِ تو میپُرسَم و، چو میبینم حدیثِ بادِ صبا هست سربهسر همه باد!
- شد خروسِ سَحَر، تَرَنّمساز دَر دِه آن جامِ همچو چشمِ خروس!
- دلِ صنوبریام همچو بید میلرزد ز بیمِ دردِ فراقِ تو، اِی صنوبر/دل!
- تو آن خُجَستههُمایِ بلندپروازی که در هوای تو پَر میزند کبوترِ دل
- خِرقهی ابر، به خونابه فرو میبردم دامنِ کوه، پُر از لعل و گُهَر میکردم
- مَشعلِ مَه، به دَمِ سر، فرو میکُشتم شمعِ خاور، ز دلِ سوخته بَر میکردم
- شبِ مَهپوش و، ماهِ شبپوشات طعنه بر اَبر و آفتاب زده
- چنان مَران، که غُباری بهدو رسد ز گُذارت بهدانطَرَفکه رسیدی، چنانبِران، که تو دانی
- چون نسبتِ لاله، با رُخات میکردم گُل، میخندید و، سَرو، سر میجنباند
- با سنگدلی، هنوز مینالد کوه زین درد، که داد جانِ شیرین، فرهاد
- زینگونه که همچو بختِ من در خواباند تا دَم نزند سپیدهدَم، دَم نزنند
- اِی صیتِ تو، آب بُرده از بادِ شمال! وَز لفظِ تو، غرق در عَرَق، آبِ زُلال!
- سنگی که چو آبگینه، نازُک باشد آن چیست؟ دلِ سختِ سَتَمپَروَرِ تو!
- در بَزمِ تو، نِی، نواخت مییابد و، من در حسرتِ آنکه، کاشکی، من نِیَمی
- زبانام چو یارایِ نُطقاش نَبُود زبانی ز نِی برتراشیدهام
- من چنان بیخودم که بانگِ جَرَس هست در گوشِ من، خُروشِ رُباب
- گر دهد بادِ صبا مُژدهی وصلات، خواجو! مَشِنو، کانهمه، چون دَرنِگَری، بادِ هواست
- در قَدَمهای خیالِ تو، به دامن، هَر دَم چشمِ دریا/دِلِ من، لُؤلُؤیِ لالا میریخت
- شُکوفه، بَهرِ تماشایِ باغِ عارضِ دوست سر از دریچهی چوبینِ شاخ، برمیکرد
- مِهروَرزان، که نباشند زمانی بیاشک روز و شب، بَهرِ چه سوزند، که در باراناند!
- اگرچه باد بُوَد پیشِ ما حکایتِ تو بُرُو نسیم و، پیامی از آن دیار بیار!
- چندین چه نالی از شبِ دیجورِ حادثات روشن برآ! که صبحِ دُر افشان رسید باز
- ما بهچشمِ خویش، رُخسارِ تو نتوانیم دید دیده بگشایوُ، بهچشمِخویش بین رُخسارِ خویش!
- تا در درونِ چشمام، خَرگاه زد خیالات مَه را، بسانِ ماهی، بینم در آب، منزِل!
- مرا به هَرزهدَرایی مَران، که در شبِ رحلت دَرایِ راهنَوَردانِ کاروانِ تو باشم
- اگر هزار شکایت بُوَد ز دورِ زمانام چگونه شُکر نگویم، که در زمانِ تو باشم!
- چون تشنه، کو نظر کند از دور در زُلال میکرد چشمام از سرِ حسرت دَرو نگاه!
- هیچ بادی بر نمیآید در این توفان و موج کاَفکَنَد از کَشتیِ ما، تختهای بر ساحلی
- من نیستم آن، که ناظرِ رویِ تواَم در دیدهمن کسیست کو مینگرد
- در دیدهی ما آمد و، بگشود نظر تا چهرهی خود به دیدهی خود بیند
- ناگَه، نَگارِ لالهرُخَم، در رسید و گفت: “اِی شرمسارِ نُطقِ تو، بر شاخسار، سار!”
- در بوستان، خُروشِ خُروسِ صُراحی است یا بانگِ مُرغِ زار، بر اطرافِ مَرغزار؟
- گُهَر ز دیدهی من، دَم به دَم، فرو بارَد بهسانِ آب، که از ناودان فرو ریزد
- دهد دو دیدهی من، شرحِ مَجمَعالبَحرِین
- هر کِه را پای، فرو رفت بهگِل، چون بِرَود؟
۲- ۴ – توصیفهای زیبا
خواجو، مانندِ بسیاری از شاعرانِ پیش از خود و یا همعصرِ خود، در غزلها، برخی از اجزایِ چهرهی معشوقِ خود را در شکل های گوناگون توصیف کرده است. بِناگوش، گیسو، چشم، ابرو، لب، مُژه، خال، و…
نمونههایی از خالِ در چهرهی معشوق:
- بر بناگوشِ تو، خالِ حَبَشی، هر که بدید گفت: “بر گوشهیخورشید نشستهست بِلال“
- دانی که بر عُذارِ تو، خالِ سیاه چیست؟ زاغی، که بر کنارهی باغی نشسته است!
- اِی خالِ تو، بر رُخِ چو آتش چون بر سرِ آب، باغبانی
- مویی به باد داده، که عُودِ قَماری است زاغی به باغ بُرده، که خالِ مُعَنبَر است
۲- ۵ – بازیهای زیبا با کلمات:
البتّه برخی از این بازیهای شیرین را شاعرانِ پیش از خواجو هم داشتهاند:
- به عندلیب، نسیمی ز گَلسِتان برسانَد به مُرغِ زار، حدیثی ز مَرغزار بگوید
- آنها که چو ما، ماهیِ این بَحر نگردند شک نیست که ماهیّتِ ما را نشناسند
- پیشتر رفتیم و، ما را نیشتر بر جان زدند
- به دِلدار، از منِ بیدل، پیامی ز رویِ لُطف و دِلداری بگویید
- گَر وعدهات به مُلکَتِ نوشیروان دهند بگذر ز وعده و، مِیِ نوشینروان بگیر!
- به تیرهگی و درازی، شبی چو دوش ندیدم اگرچه زُلفِ تو از دوش بگذرد به درازی
- باشد از آن آبِ چو آتش بر آتشِ غم، ریزم آبی
۳- خواجو، و نقدِ زمانه
شمارِ شعرهایی که در آنها خواجو به نقدِ پِلِشتیهای روزگار و جامعه، و زورگوییِ زورمندان بپردازد، و اگر نگوییم مانندِ شاعرانی چون حافظ ولی دستکم مانندِ سعدی به ” توانگران ” نسبت به سَتَمِ بیاندازهیشان هُشدار دهد، و یا به آنها برای توجّه به حالِ – به گفتهی سعدی – ” مُستمندان ” و ” درویشان ” پند و اندرز دهد، بسیار کم و نزدیک به هیچ است.
چند موعظه البتّه در دیوانِ خواجو هست، ولی همهگی مواعظی بیجان هستند.
خواجو، نزدیک به هرگز، از اوضاعِ زمانه و جامعه حرفی نمیزند. مخالفتهای او با زاهدِ ریایی و مُحتَسِب، و…، مخالفتهایی کاملاً خُنثی و گوشهگیرانه و منفعلانه است. فقط یک نمونه را من در دیوانِ او دیدم که – آن هم البتّه ” گویا ” و نه یقیناً – اشاره به سَتَمِ زورمندان باشد. ص۳۸۳، غزل.۵۱
- نَخَرَد هیچکس دلی به جُوی بنگر اِی خواجه! کاین چه بازاریست
- بر سرِ چارسویِ خِطّهی عشق رو به هر سو که آوری، داریست
- سر، که هست از برای پایانداز بر سرِ دوشِ عاشقان، باریست
و یا در غزلِ۳۲۹، ص۴۶۲:
- گرچه چنگِزخان بهشمشیرِ جفا، عالَم گرفت اینهمه قتل و سَتَم، واقع نشد در جاقِ او
این بیت، فقط دارد به معشوق میگوید قدری اِلتفاتِ بیشتر داشته باشد، و در حقیقت، انتقادِ اصلیِ آن از چنگیز و جنایاتِ او نیست بلکه از معشوق است که گویا سَتَمهای او را خواجو بیشتر از سُتُمهای چنگیز میشِمُرَد.
البتّه چند مورد ” هَجو ” در دیوانِ او دیده میشود. ولی این هُجوها را نمیتوان نقدِ اجتماعی بهشُمار آورد، بلکه همه، ذَمِّ کسان، و یا تسویهحسابهای شخصی هستند با کسانی که یا صِلٌهیشان را به خواجو پرداخت نکردند، و یا بهنحوی سَرَش کلاه گذاشتند!
از جمله، خواجو، زمانی به فردی به نامِ صدرالدین یحیی تمغاچی گیر داد، و هجویههایی برایش سرود:
- صدرِ دین یحیای تَمغاچی، که هست در خَری، بیمِثل و، خَرطَبعی، مَثَل…
- سِبلَتاش، گَندیده از بویِ دهان مَقعَدش خندیده بر بویِ بَغَل…
و در جای دیگر، باز هم در حقِّ این آدم میگوید:
- صدر از برای آن لَقَباش بر نهادهاند کو، سینه سالها به زمین بر نهاده است…
- تَمغای بنده، گر نتواند که وا دهد بر وِی گرفت نیست، که بسیار داده است…
و یا در پاسخ به یک اهلِ دیوان، که از خواجو، برای تأخیر در مَدحیّه برای رییساش، گِلِهمند است، می گوید:
- دعاش کردم و گفتم که: ” گفتهام دو سه بیت به مدحِ خواجهی آفاق، صدرِ دولت و داد…
سیاه گشت مرا دیده چون مداد و هنوز بههیچوجه بهای مداد نفرستاد”…
و این، در حالی است که معاصراناش- که گویا کم و بیش معاشراناش هم بودند، مانندِ عُبید زاکانی و حافظِ شیرازی– در همانحال که کلامِ خود را کمابیش به مدیحه آلودند، ولی انتقادهای آشکار از شاه و شیخ و… و از مسائلِ اجتماعی را فرو ننهادند، و تاوانِ آن را هم پرداختند. طنزهای انتقادیِ عُبید، در همان روزگار هم – دستِکم در میانِ افرادِ اهل – شناخته بود. شعرِ ” موش و گربه ”ی عُبید، که یکی از نخستین طنزها از این دست در ادبیاتِ جهان است، به راستی که هنوز هم زنده و نیشدار است. همانطور که نقدهای حافظِ شیراز.
۴- شعرهای خواجو، و بیپردهگوییهای جنسی
- خَرکُرّهی ماده را، به آخُور دَر کِش یک توبرهی پُر از کَهاش در سَر کِش
دستیش به پاردُم فرو کُن، وانگَه پالانش، نِکو بَر نِه و، تَنگاَش بَرکِش
در دیوانِ خواجو، شعرهایی هست که باید آنها را در شُمارِ آن آثارِ ادبی/ هُنَری ( نقّاشی، نوشته، پیکرتراشی و… ) دانست که در آنها، نویسنده و هُنَرمند، به نمایشِ آشکار اندامِ انسانی، و یا بیان بیپردهی روابطِ جنسی میانِ انسانها ( مَرد و زن، یا زن و زن، یا مرد و مرد…) و گاه نیز میانِ انسان و حیوان، و یا حیوان و حیوان میپردازد. روشن است که در اینجا بحث در بارهی آن آثاری است که مرزی روشن دارند با آنچه که آن را ” تجارت یا صنعتِ جنسی ” مینامند. آن شعرها که در آنها، خواجو، به این مسائل پرداخته است، البتّه در شُمارِ شعرهای ” خبیث ” و یا ” تجارتِ جنسی ” نیستند. هُنَر، کمابیش در آنها دیده میشود.
واکُنَش نسبت به این گونه آثار، در ایران – همچنان که در همهی جوامعِ دیگر- یک دست نیست.
الف- در میانِ برخی محافلِ معیّنِ ادبدوستِ ایران، این آثار، معمولاً ” خَبیثات ” نامیده میشوند، این محافل، در این زمینه، رفتاری دو گانه با این هُنَرمندان دارند؛ اگر هُنَرمندی، رویِهمرفته، به مذاقِ آنها خوش بیاید، میکوشند تا اینگونه آثار را از آنِ آن هُنَرمند ندانند؛ و اگر نتوانند این را اِثبات کنند، آن را از شُمارِ آثارِ آن هُنَرمند پاک میکنند. مانندِ کاری که محمّدعلی فروغی با دیوانِ سعدی کرد. امّا اگر هُنَرمندی به مذاقِ آنها جور نیاید، آنگاه این آثار را بهانهای میکنند برای اثباتِ فساد و تباهیِ آن هُنَرمند و همهی آثارِ هُنَریِ او، و طرد آنها، چه آشکار و چه با سکوتِ توطئهآمیز.
ب- در میانِ آن لایههای اجتماعی – و نه حتماً سُنَتی – که در آنها اخلاقِ اَشرافی و یا محافظهکارانه چیره است، رفتار با این بخش از هنر و ادبیات، بر پایهی اخلاقِ دو گانه انجام میگیرد. این لایههای اجتماعی، در حالی که خود سخیفترین دریافتها و برداشتها را از روابطِ جنسی و از اندامِ انسانی دارند، ولی از نمایشِ آشکارِ آن برداشتها اِبرازِ اِکراه میکنند. آنها مخالفِ این نوع ادبیات نیستند، بلکه آن را پششتیبانی هم میکنند.
ج- در میانِ لایههای گستردهترِ اجتماعی، با این آثار، رویِهمرفته، رفتاری متفاوت با دیگر آثارِ یک هُنَرمند انجام نمیگیرد. در میانِ این انسانها، گفت و گو در بارهی این مسائل، تقریباً طبیعی است.
پرداختن بهاین مسائل، در اختیارِ خودِ هُنَرمند است. نه میشود کسی را بهدلیلِ پرداختن به این مسائل نکوهش کرد و نه میشود کسی را به پرداختن به آنها ناگزیر ساخت. به همین روال، نمی شود گفت که اگر هُنَرمندی به این مسائل نپرداخته، هُنَرمندتر و یا معتبرتر است. آنچه که مهمّ است این است که به اینمسائل، اگر که تصمیم به آن باشد، آزادانه و هُنَرمندانه پرداخته شود؛ و مرزِ آن با ” تجارتِ جنسی ” کاملاً روشن باشد.
این حقِّ خواننده یا بیننده است که به این آثار رغبت نشان دهد و یا نفرت بِوَرزَد، و یا نسبت به آنها بیاعتناء باشد.
۵- ” چنین که سر به غلامی نهادهای، حواجو! “
مُدح، مدیحه، و مُدّاحی در شعرهای خواجو
اگر فقط مدّاحی برای زورمندان را مدّاحی بنامیم، البتّه که شاید به سختی بتوان خواجو را شاعرِ مدّاح نامید. ولی اگر مدّاحی را به زورمندان محدود نکنیم، بلکه مدّاحی برای معشوق را هم در شمارِ مدّاحی بیاوریم، آنگاه دیگر به سختی بتوان خواجو را شاعرِ مدّاح ننامید.
خودِ او، در مَدحیهای که برای ” شیخ ابو اِسحاق ” گفته، خود را مَدحپردازِ بیمانند مینامد و میگوید:
- صبرِ اَیّوبی بباید تا ببیند روزگار همچو داعی، مَدحپَردازی ز کِرمان آمده
خواجو، نهتنها به مَدحهای بیمایه از زورمندان میپردازد، و نه تنها برای شخصیتهای اسلام مدیحههای سَبُک میسَراید، بلکه یار و دلدارِ خود را هم مَدحهای ارزانمایه میکند. و متأسّفانه همهی این گونه مَدحها، بسیار به مُداهِنِه نزدیک هستند؛ و بلکه گاه از آن هم فراتر میروند. در این مَدحها، خواجو مبالغههای بسیار بیمعنی و بیمزه میکند. اگر مَدحها در برابرِ زورمندان، دلِ آدم را بههم میزند، مَدحها در برابرِ یار و دلدار، دل و رودهی آدم را تا مرزِ استفراغ بالا میآوَرَد.
میتوان از راهِ هُنَر – و یا از راهِ دانش- پول در آورد، و همچنان، آزادی در هُنَر و دانش را زیرِ پا ننهاد. ولی نمیتوان برای پول، هُنَر و دانش را به ابزاری برای بَزَککردنِ یک کَس و یا یک دروغ تبدیل کرد بدونِ زیرِ/ پا/ نهادنِ آزادیِ هُنَر، و آزادیِ خودِ هُنَرمند در هُنَر.
و مدیحهسَراییِ با صِلِه، بدترین نوعِ پولدرآوردن از راهِ هُنَر- و یا دانش- است.
مدیحهسَرایی، حتّی آن زمان که بدونِ صِلِه هم انجام میگیرد، بدترین نوعِ بهکارگرفتنِ هُنَر است؛ میخواهد این مَدیحه برای یک زورمندِ سَتَمگر باشد، یا برای یک مبارزِ آزادی و یا برای یک دوست، معشوق، و یا برای دوستی، آزادی، عشق…
و این در حالی است که خودِ خواجو، به زشتیِ اینگونه کارها آگاه است. او خود، در نقد یا ذَمِّ یکی از کسان- یا به گفتهی خودِ خواجو: “عزیزی کو مَرا خواری نمودی چو در مسجد، مسلمان با مَجوسی- بهدرستی میگوید:
- چو با گَردونِ دُونات در نگیرد، چرا سرمایه سازی چاپلوسی؟!
۱ – مَدحِ مَمدوح تا فراسویِ ستایش از کُشتارِ مخالفانِ مَمدوحان
نمونه در مَدحِ زورمندان:
ص۱۴۵، در مدحِ کیقباد الهُرمُزی
- هر که در رویِ تو چون شمع کِشَد تیغِ زبان بِکُشَش، گر بهمَثَل، شمعِ زُمُرّد/لَگَن است
ص۵۷۵، در مدحِ دلشاد خاتون
- هیچ سَر، بیطوقِ فرمانِ تو، در گَردَن مباد بیچراغِ دولتات، شمعِ فَلَک، روشن مباد!
نمونه در مَدحِ شخصیتهای مذهبی:
خواجو، در مَدحِ پیامبرِ اسلام و دیگر شخصیتهای اسلام نیز باز بههمینگونه، گاه به طعن و لعنِ مخالفانِ اسلام و گاه به ستایش از کُشنتارِ غیرِ مسلمانان زبان میگشاید. در مَدحِ پیامبرِ اسلام:
- صومعهای که نیستاش، زمزمهی درود از او هست چو دِیرِ موبَدان، لایقِ نفت و بوریا
- رویِ تو قِبلهی مَلَک، کوی تو کعبهی فَلَک مختلفِ تو قَد هَلَک، معتقدِ تو قَد نَجا
نمونههایی از این دست، در مدّاحیهایی خواجو نسبت به زورمندان، بسیار است. گفتهاند که مدّاحیهای سعدی، برای خود چهارچوبی داشت و مانندِ برخی از مدّاحیهای برخی از شاعرانِ پیش از او، چندان زیاد پَست و شَرمآور نبوده است. بهنظر میرسد که تا اندازهای اینطور بوده باشد، و این، نه به دلیلِ کمتر نکوهیده بودنِ مدایحِ سعدی، بلکه به دلیلِ بسیار نکوهیده بودنِ مدایحِ آن شاعرانِ پیش از او است. مدّاحی، مدّاحی است، و مدّاحیِ زورمندان، فقط نوعِ نکوهیدهتر و بلکه شرمآورِ آن است.
۲- تعارفها و خاصّهخرجیها برای مَمدُوحانِ زورمند از کیسهی دیگران!
خواجو، در مدحِ زورمندان، گاه برای دریافتِ بخشش، حاتمبخشی میکند. او همهی عناصرِ مهم در “جهانِ وجود” را به مَمدُوحانِ خود میبخشد. او با خاصهخرجیهایی رایگان، مدّعی میشود که ماه، ستاره، خورشید، آسمان و… را به خدمتِ آنان در میآوَرَد.
- مَه، نعلِ سَمَندِ بادپیمای تو باد قندیلِ فَلَک، شمعِ شبستانِ تو باد
شیری که سِپِهرِ نیلگون، بیشهی اوست خاکِ کَفِ کمتر/سگِ دربانِ تو باد!
خواجو بر تواناییِ کلامِ خود آگاه است، و میکوشد تا این توانایی را به رُخِ مَمدُوحانِ خود بکشد تا آن را گرانتر به آنان بفروشد. او به یکی از این مَمدُوحان، که گویی صِلٌهی کمی به او داده بود، میگوید:
- من همانم که اگر در قَلَم آرم بِیتی چون قَلَم، سر بِنِهَد بر خطِ من، تیرِ دبیر!
- قلعهگیرانِ ضمیرم چو زِه آرند کَمان صفِ گَردَنکشِ گَردون بشکافند به تیر
۳- مَدحِ معشوق تا فراسویِ فرومایهگی
خواجو در تعریف و ستایش از ممدوح – چه ممدوحِ زورمند، و چه ممدوحِ معشوق- و همچنین برای بهدستآوردنِ دل و لُطفِ آنان، بهراستی که بسیار سخیف، ذلیل، و چاپلوس میشود.
در غزلهای عاشقانهی خواجو، معشوق، معجون و آمیزهای از خدا/ عارف/ معشوقه است. خودِ خواجو در برابرِ این آمیزه، یک موجودِ فرومایه، مُداهِنهگر، و نوکرمَآب است. او در این فرومایهگی چنان اغراق میکند که شیرینیِ هنرمندیهای کلامی و شاعرانهاش تلخ و تیره میشوند. عاشقِ فرومایه، خودِ عشق را هم فرومایه میکند. آن معشوق و معشوقهای که با چنین عشق و عاشقی فرومایه روبهرو میشود، اگر خود فرومایه نباشد، از این عاشق و عشقِ فرومایه، تَن میزند؛ و یا به آن تَن میدهد و در این حالت، فرومایهگی خویش را آشکار میکند.
- گر سگِ کوی تو بر خاکِ من آواز دهد جانِ من با سگِ کوی تو به آواز آید
- دوش رفتم به دَرِ دِیر و، مرا مُغبَچهگان چونسگ ازپیش براندند کهاین مَحرَمنیست
- مَشنو که مرا با لبِ لعلات هَوَسی نیست کاندر شَکَرِستان، شَکَری بی مَگَسی نیست
- بر سرِ کویِ تو، خواجو ز سگی کمتر نیست گاهگاهی چه بُوَد گر گُذَرَد در کویت
۴ – ناباوریِ معشوق نسبت به اِبرازِ عشقِ خواجو!
بهنظر میرسد که خواجو غالباً شعرش را، و حتّی برخی غزلهایش را، “نمیسَراید”، بلکه “میسازد”. او صنعتگریهای زیبا، و گاهِ بسیار نو و شگفت در شعرهای عاشقانهی خود دارد. این هنرِ صنعتگری، زمانی که او آن را در شعرهای مدّاحانهای که برای زورمندان ساخته است انجام میدهد، چندان سببِ دردِ سَر او نمیشود؛ چون که خودِ آن زورمندان هم میدانند که بههیچرو سزاوارِ این تمجیدها و مبالغهگوییها نیستند و آگاه هستند که خواجو دارد زور میزند تا آنها را مَدح کند. ولی این صنعتگری، زمانی که در شعرهای عاشقانهی او بهکار گرفته میشود، آنگاهِ گرفتاریِ خواجو آشکار میشود. چون معشوق، بر عکسِ زورمندان، وقتی به صداقتِ عاشق شک کند، آنگاه خیلی چیزها در هم میریزد!
روشن است وقتی که خواجو از یکسو به معشوق میگوید:
- بر سرِ کویِ تو، خواجو ز سگی کمتر نیست گاهگاهی چه بُوَد گر گُذَرَد در کویت
و از سویِ دیگر، ادّعا میکند که:
- چو باد از پیشِ من مگذر، وگر جان خواهی از خواجو اشارتکُن! که هم دَر دَم، بهدستِ باد بفرستم!
کدام معشوقِ صادقی است که چنین ادّعایی را صادقانه بداند.
بیهوده نیست که خواجو در بسیاری از غَزَلها میکوشد بگوید که دروغ نمیگوید. مثلاً از جمله در ص۶۵۶، غزلِ ۱۴۱ سرشار است از زور زدنِ خواجو، تا به معشوق بباورانَد که عشقِ او واقعی است.
- مَشنو که پریشانی و بیماریِ خواجو از زُلفِ کَژ و، غمزهی جادویِ تو نَبوَد
امّا گاهی حتّی خودِ خواجو هم از مدّاحیکردنِ مَداهَنِهآمیزِ “یار”، به خود مشکوک میشود.
- مُرادِ خواجو ازو، اتّصالِ روحانیست نه همچو بیخبران، حَظِّ نَفسِ اَمّاره
- منم در این چمن آن مرغ، کز نشیمنِ وحدت بیانِ عشقِ حقیقی بُوَد نوایِ صفیرم
ادّعاهایی که نهچندان میتوان به آنها باور کرد. چون اگرچه معشوقِ شعرهای خواجو، آمیزهای از عارف/ خدا/ زن است، ولی کاملاً آشکار است که سهمِ زن و زنانهگی در این معشوق، بسیار برجسته و چیره است.
شاید چندان پُر بَد نباشد که در همینجا به یک نکته اشاره شود: خواجو در شعرهای خود، اگرچه نه زیاد، ولی به هرحال، داوریهایی در بارهی زن کرده است که اگرچه شاید برای شُماری از زنان – چه در آن روزگار و چه در این روزگار – چندان ناگوار قَلَمداد نشود، ولی حتماً کم نیستند از زن و مرد که با این گفته و داوریِ او سخت مخالف هستند. او از جمله در دو غزل میگوید:
- من که در صبحِ اَزَل، نوبتِ مِهرَت زدهام تا اَبَد دَم ز وفایِ تو، زَنَم، گر نَزَنَم!
- دَم ز مِهرِ تو، زَنَم، گر نَزَنَم تا به اَبَد که دلام مِهرِ تو در عهدِ اَزَل ورزیدهست
این داوری در بارهی زن پذیرفتنی نیست، نه بهاین دلیل که ” توهین ” است، بلکه بهاین دلیل که یکجانبه و در نتیجه، نادرست بهکار برده شده است. پیامدهای گاه بسیار تلخِ ” بیوفایی “، آسیبهای فردی و اجتماعیِ گاه جبرانناپذیری به بار آروده است. ولی ” بیوفایی “، یکی از رفتارهای ناگوارِ آدمی – چه زن و چه مرد- است.
۵ – مَدحِ سیاسیشدهی معشوق
- تا بهدست آوردهای طُغرای حُسن مُلکِ خوبی را مُسَخّر کردهای
- گویی مگر بُتانِ تتارند کز ختا از بَهرِ دلربودنِ مَردُم رسیدهاند
خواجو چنان از زیباییِ بُتانِ تتار– تاتار-، مدهوشانه سخن میگوید، و چنان بیپَروا ادّعا میکند که: این بُتانِ زیبا برای دلربودن آمدند، که انگار همین قوم نبودهاند که دَمار از مَردُمِ ایران و جاهای دیگر بر آوردهاند و آنهمه جنایت انجام دادهاند. نمیتوان این احتمال را یکسره بیپایه دانست که در بهکارگیریِ این تمثیلِ دو/پهلو، بهویژه از سوی شاعرانی مثلِ خواجو که دارای روابطِ نزدیکی با زورمندانِ تتاری- همان تاتاری و مغولی و یا منسوب به آنان – بودهاند، گوشهی چشمی هم به جلبِ رضایتِ و خشنودیِ خانهای آدمکُشِ تاتار و مغول داشتهاند.
البتّه در شعرهای بسیاری از شاعرانِ پیش از خواجو، و نیز همعصرانِ او، و پس از او نیز، از زیباییِ زیبا/ رُخانِ تتاری، و از مُشکِ تتاری ( یا خَتایی ) و… بسیار بهره گیری شده است.
هیچ تردیدی نیست که خواجو، از زشتی و قُبحِ مدیحهسرایی آگاه بود و شاید هم از آن در رنج. او تلاش میکند تا مگر گریبانِ وجداناش را از دستِ پُرسِشهای گَزَنده رها سازد. برای نمونه، او میگوید:
- چنین که سر به غلامی نهادهای، خواجو! برآستانِ تو، سلطان، غلام خواهد بود
شاعرانِ دیگری هم به چنین توجیهی دست زدهاند؛ ولی چنین توجیهی، هرگز پذیرفتنی نیست. هنوز هیچ سُلطانی، در جهانِ واقعی، در زیرِ تأثیرِ سر/ به/ غلامی/ نهادنِ خواجوها و…، تن به ” غلامی ” نداده است؛ مگر در جهانِ افسانههای مُضحِک، که به دستِ خودِ سُلطانها و یا به دستِ غلامانِ به/ تسلیم/ درآمده، ساخته شدهاند. اصلاً آیا مگر نه این است که سُلطان، یعنی کسی که میگذارد یا وا میدارد تا کسانی زیرِ پایِ او سر به غلامی بِنَهَند؟
پسگفتار
خواجو کِرمانی، شاعری توانا و در همانحال، نگونبخت است. اگر تواناییِ او در شاعری چندان به خودِ او وابسته نیست، ولی دستِ کم، نیمی از نگونبختیِ او به خودِ او ربط دارد. اگرچه نمیتوان این واقعیتِ تلخ را نا دیده گرفت که عواملِ اجتماعیِ دیگر، بهویژه دربارها و دستگاههای حکومتی، نقشی مهم در نگونبختیِ او، همانطور که در نگونبختیِ برخی دیگر از شاعران ( و اندیشهورزانِ) ما داشتهاند.
منظورِ من از نگونبختی، آنی نیست که گروهِ معیّنی از ادبیاتدوستان در سر دارند. از دیدِ اینگروه، نگونبختیِ خواجو در این است که در میانِ دو غولِ شعرِ ایران، یعنی سعدی و حافظ پدیدار شد، و این، سبب شد که نامِ خواجو همچون نامِ سعدی و حافظ، ولی بهویژه حافظ، که خواجو برایش راه را کوبیده بود، در تاریخِ ادبیاتِ ما، بهاصطلاح ” بزرگ ” و ” والا ” نیست.
این ادّعا در حالی طرح میشود که خودِ حافظ – همچنان که خواجو – میگوید:
- از ننگ چه گویی؟ که مرا نام ز ننگ است وَز نام چه پرسی؟ که مرا ننگ ز نام است
منظورِ من ولی از نگونبختی این است که خواجو، نتوانست توانایی و استعدادِ هنریِ درخشانِ خود را، با حفظِ آزادی و استقلالِ خود و شعرش از قدرت، بهکار بگیرد و به سرانجامی که درخورِ آن بود برسانَد. در حقیقت منظورِ من از نگونبختیِ خواجو، نگونبختیِ تواناییِ شعریِ او است، یعنی این نگونبختی، که او نتوانست استعدادِ نیرومندِ شعریاش و نیز شعرِ نیرومندش را از میانِ آتشِ آزمونِ استقلال در برابرِ قدرت ، به سلامت بگذرانَد.
دربارها و دستگاههای حکومتی، اگرچه در دیدگاهِ گروهِ معیّنی از ادبیاتدوستان، بهمثابهِ دستگاههایی” هنر/ پَروَر ” و ” حامیِ شاعران و هنرمندان و دانشمندان ” قلمداد میشوند، امّا، در حقیقت، این دستگاهها، غالباً میکوشند تا ادبیات و هنر و دانش، و آفرینندهگانِ آنها را بِخَرَند، آنها را بیمایه و آلوده کنند، و سپس به ابزاری برای استوارساختنِ بنایِ سَتَمگرانهی خود بَذَل سازند.
آدمی تمایل به این دارد که نگونبختیِ شعر و نگونبختیِ تواناییِ شعریِ خودِ خواجو را فقط به این دستگاههای هُنَر/ کُش مربوط سازد؛ ولی وقتی در سَمتِ دیگر میبیند که دیگرانی هم بودند که بهرغمِ دشواریها، و بهرغمِ فشارهای آن دستگاهها، توانستند تواناییهای هنری و علمیِشان را قربانی نکنند و آن را برای تعالی و ژرفسازیِ فرهنگِ خود و دیگران بهکار گرفتند، آن وقت بهناگزیر لبهی انتقادها و نکوهشهای خود را، همزمان که به سَمتِ دستگاههای حکومتی گرفته است، بهسوی خواجو نیز بر میگردانَد.
پاسداری از تواناییها و استعدادهای هنری ( یا علمی، اجتماعیِ ) شخصی در برابرِ آسیبها، و مصونداشتنِ آنها از وابستهشدنِشان به زورمندان، و دفاع از آزادی و از نا/ وابستهگیِ تواناییِ هنری و علمی، پیش از همه، به دستِ خودِ آن هنرمند و دانشمند است. همیشه اینطور بود.
برخیها میگویند که این شعرِ معروف از خودِ حافظِ شیراز است:
- اُستادِ سخن، سعدیست پیشِ همه کس، امّا دارد سخنِ حافظ، طرزِ سخنِ خواجو
هرچه که باشد، این حقیقت دارد که حافظِ شیراز، از شعرِ خواجو بهرههای فراوان برده است. یکی از این بهرهگیریها یقیناً این است که حافظ، آن ” طرزِ سخن “، یا آن ” گوهرِ گرانبها ” را که با دستِ خواجو آماده شد – ولی حال به هر دلیلی، نگونبخت گردید – بر گرفت، آن را پرداخت داد، بهآن جَلایی دیگر داد، آن را از دستبَردِ قدرت در امان نگهداشت، و آن را فراز/ بخت ساخت، پیروز گرداند، و به اوج رساند؛ و در این راه، زندهگیاش را – و شاید هم به قولی، جاناش را – به خطر انداخت.
چنین است که مشعلهایِ گرمابخشِ روشنگر، دست/ به/ دست، بهپیش برده میشوند.
گَشتِ طولانیِ من در دیوانِ خواجو، همراه بود با حسرت، شگفتی، کِیف، حِیف، و افسوس!
()()() ۱۳۹۹
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- رسواییِ احزاب، در اُستانِ تورینگِن – آلمان – محمدرضا مهجوریان
- بایگانی مطالب محمدرضا مهجوریان در سایت قدیم اخبار روز
- اشارهای کوتاه در بارهی اعتراضهای خیابانی و غیرِ خیابانیِ مَردُم در پیوند با “کُرونا” – محمدرضا مهجوریان
- دو ترجمه در باره ی ولفگانگ گوته (به مناسبت سالگرد درگذشت او) -محمّدرضا مهجوریان